سالار زینب حسین جان
جانم حسین ع







 << < اردیبهشت 1403 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سالار زینب


جانم حسین ع




جستجو






آمار


  • امروز: 117
  • دیروز: 324
  • 7 روز قبل: 1118
  • 1 ماه قبل: 4259
  • کل بازدیدها: 174208



  • رتبه



     
      معرفی کتاب ناب ...

    ◾️معرفی کتاب؛✍
    ?اثر علامه جوادی آملی
    ?چاپ میلیونی(حدود 200 بار تجدید چاپ)
    ?پرفروش ترین کتاب
    ?موضوعات: مسافرت، زندگی، بهداشت، پوشش، خواب و بیداری، صله رحم، حیوانات، محیط زیست و…

    1504447540435823791_1234.jpg

    موضوعات: خانواده
    [دوشنبه 1396-06-13] [ 02:07:00 ب.ظ ]



     لینک ثابت

      تولید داخلی یک مسئله مقدس است. ...

    | امام خامنه‌ای? |

    فروش و مصرف
    کالای خارجی? باید
    به عنوان یک ضد ارزش ?
    تلقی شود مگر آنجا که
    مشابهش نیست.
    تولید داخلی یک مسئله مقدس است.

    1504463349435822165_14358.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 02:07:00 ب.ظ ]



     لینک ثابت

      بازگشت شهید مدافع حرم بعد از 2 سال ...

    ?پیکر پاک و مطهر شهید مدافع حرم حاج محمود شفیعی پس از دوسال شناسایی به کشور بازگشته است و هم‌اکنون در معراج‌الشهدای تهران قرار دارد?

    1504463404434327994_73208.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 02:07:00 ب.ظ ]



     لینک ثابت

      نکته اخلاقی ...

    هیچوقت پدر و مادرتان را

    بخاطر چیزی که
    نتوانستند به شما بدهند
    سرزنش نکنید
    شاید
    تمام دارائیشان همان بوده که برایتان فراهم کرده اند…

    1504463458434331246_26137.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 02:06:00 ب.ظ ]



     لینک ثابت

      قسمت_نهم- من زنده ام ...

    ?من زنده ام?

    #قسمت_نهم

    من و احمد و علی یک سال تحصیلی با هم فاصله داشتیم. کتاب های درسی آنقدر دست به دست می شد، که وقتی به علی می رسید کلمات همه رنگ و رو رفته بود. عموما بعدازظهری بودیم و با یک ناهار مختصر کیف به دست راهی مدرسه می شدیم. وقتی از تیررس نگاه اهل خانه و محل دور می شدیم احمد کیف ما دوتا را روی سرش میگذاشت و ادای زنان دوره گرد عرب را در می آورد.احمد کیف به سر مثل باد می دوید و ما به دنبال او تمام مسیر خانه تا مدرسه را بدون ترس از زمین خوردن می دویدیم.طوری که وقتی به مدرسه می رسیدیدم حدود ده دقیقه روی کیفمان می افتادیم و نفس نفس می زدیم. اسم دبستان من مهستی بود و سر راه مدرسه ی آنها قرار داشت.
    آنها کیف مرا همان دم در مدرسه پرت می کردند و میرفتند. اولیای مدرسه فکر می کردند من به شوق مدرسه میدوم.غافل از اینکه این شوق وقت خروج از مدرسه بیشتر بود. با این تفاوت که در مسیر بازگشت احمد کیف هایمان را سر کوچه به دستمان میداد و مثل بقیه بچه ها راهی خانه میشدیم.آقا ما را بد عادت کرده بود.همیشه موقعی که خسته از مدرسه بر میگشتیم اورا میدیدم که جلوی در خانه ایستاده و با جیب هایی پر از نخودچی کشمش منتظر ماست. از سر کوچه چشم از در خانه بر نمیداشتیم. با دیدن آقا دلگرم می شدیم و خستگی های مدرسه از یادمان میرفت.آقا می گفت : هرکدومتون می تونه از توی جیب هام فقط یک بار به اندازه ی مشت هاش نخودچی کشمش برداره. به من می گفت: اول نوبت دختر تو جیبی باباس، بعد نوبت علی و بعد احمد. همه ی آرزویم این بود که بزرگ شوم و قدم به جیب آقا برسد چون همیشه کنار جیب هایش را از بس که حرص میزدیم پاره می کردیم. با این یک مشت نخودچی کشمش که هنوز مزه اش زیر زبانم مانده سرمان گرم بود تا خوردنی دیگری گیرمان بیاید.آنقدر شرطی شده بودیم که اگر آقا را دم در نمیدیدم بغض می کردیم. یک روز که من کلاس چهارم و احمد و علی کلاس دوم و سوم بودند، وقتی رسیدیم در خانه، آقا نبود. رفتیم داخل خانه، دیدیم داخل هم کسی نیست. حتی مادرم که عضو ثابت خانه بود، هم حضور نداشت.
    داداش حمید را که هنوز شیرخوار بود سپرده بودند به خاله توران. بعد از چند دقیقه خاله توران که همسایه ی دیوار به دیوار ما بود داخل آمد و گفت: بچه ها بریم خونه ما چای شیرین بخوریم. رفتیم چای شیرین خوردیم اما سراغ هرکس راکه میگرفتیم خاله توران می گفت: حالا می آن. جایی رفتن،کار داشتن. برید بازی کنید.
    نزدیک غروب شد و باز هم خبری نشد. بعد از غروب یواش یواش سرو کله ی آبجی فاطمه و بچه ها پیدا شد، همه ی قیافه ها هراسان و چشم ها سرخ و نمناک بود. اما باز هم از آقا و مادرم و کریم و رحیم خبری نبود. آنها بی آنکه توضیحی بدهند می گفتند: حالا پیداشون می شه. حالا می آن. اما نمی گفتند آنها کجا رفته اند. اواخر شب همه آمدند جز آقا. باز کسی نگفت چرا آقا نمی آ ید. آن شب مادرم تا صبح بیدار بود و پای سجاده اشک می ریخت و پیغمبر و امام ها را صدا می زد و قسم می داد و دخیل می بست. صبح که بیدار شدیم همه رفته بودند و دوباره خاله توران و چای شیرین و ناهار دمپختک. خورده نخورده رفتیم مدرسه. احمد آن روز کیف هایمان را بر سر نگذاشت و هر سه آرام آرام به مدرسه رفتیم. همه ی ما لحظه های آن روز سنگین را که سخت می گذشت سپری کردیم به این امید که وقتی به خانه برگشتیم آقا با جیب های پر از نخودچی منتظرمان باشد و بگوید اول دختر تو جیبی بابا.

    ادامه دارد…

    1504463482431704320_7940.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 02:06:00 ب.ظ ]



     لینک ثابت