سالار زینب حسین جان
جانم حسین ع







 << < اردیبهشت 1403 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سالار زینب


جانم حسین ع




جستجو






آمار


  • امروز: 30
  • دیروز: 159
  • 7 روز قبل: 645
  • 1 ماه قبل: 4149
  • کل بازدیدها: 173090



  • رتبه



     
      فرمانده دلها #مرتضی_کریمی ...

    ?وقتی بابا نباشه گنجشکهای بابا اینجوری همدیگرو د ر آغوش میگیرن به یاد بابا ( فرزندان شهید مدافع حرم فرمانده دلها #مرتضی_کریمی )?

    #گنجشڪاے_بابا_مرتضے

    1503715134425606486_92190.jpg

    موضوعات: خانواده
    [سه شنبه 1396-06-07] [ 10:14:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      پرواز پرستویی دیگر... ...

    ?پرواز پرستویی دیگر…

    رزمنده و جانبازسرافراز دفاع مقدس، مدافع حرم سیدمنصور حسینی به برادر و پدر شهیدش پیوست
    سید منصور حسینی برادر سرکار خانم #زهرا_حسینی نویسنده کتاب #دا می باشد.

    1503715153812220239_163929.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 10:14:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      صبر تنها عصبانی نشدن نیست! ...

    صبر تنها عصبانی نشدن نیست!

    صبر یعنی اینکه
    قادر باشید هفت احساس
    غم،ترس،تنفر
    لذت،خشم،علاقه
    واضطراب
    را در خود کنترل،
    مدیریت و مهار کنید…

    1503797117434223950_73778.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 10:13:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      حاجتت را بخواه تا اجابت کنم ...

    ?امام صادق(ع):

    کسی که ده مرتبه «یا الله» بگوید، به او خطاب شود:
    لبیک بنده ی من!
    حاجتت را بخواه تا اجابت کنم…?

    ? وسائل الشیعه، ج7، ص87

    ?????

    1503797144434327720_40032.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 10:12:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      قسمت سوم - من زنده ام ...

    #قسمت_سوم
    #فصل_اول
    #کودکی

    -بی بی بازم که گل و بلبل می گی!
    اما خدا وکیلی هیچ وقت بین قصه ی دختر پرده رو خوابش نمی برد. برای اولین بار که قصه ی دختر پرده رو را تعریف کرد گفت:
    دخترم! این قصه خیال بافی نیست. یک قصه ی واقعی است.
    ذوقی که من برای شنیدن داشتم، شوق گفتن را در او صد چندان می کرد، به خصوص وقتی گفت این قصه ی تولد دختری است به نام معصومه. بی بی قصه را این طور تعریف می کرد:
    یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در روزگاری نه چندان دور که پسر زاییدن، افتخار و پاداش درد زائو بود، مادرت شش پسر داشت و فقط یک دختر زاییده بود. خیلی دلش می خواست این دفعه که باردار است شانسش به دختر بنشیند. در نیمه های یک شب که ماه شب چهارده تمام آسمان را روشن کرده بود، درد زایمان مادرت شروع شد. زنگ توی گوش اهل خانه به صدا درآمد و همه را بیدار کرد. مادرت بی صدا دردهایش را قورت می داد و مثل همه ی زن ها که آن وقت ها در خانه زایمان می کردند منتظر آمدن قابله بود. همه ی اهل خانه بیدار شدند تا اتاق زائو آماده شود. پدرت سراسیمه مامای حرفه ای شهر;سیده زهرا را که زن مومنه و با خدایی بود خبر کرد. همه می گفتند دستش خیر و سبک است. دست سیده زهرا که به زائو می خورد دیری نمی گذشت که نوزاد به دنیا می آمد. او زن خوش نمازی بود. هرجا که بود نمازش را سروقت میخوند. همه چیز سیده زهرا خوب بود فقط نمی گذاشت از بستگان زائو کسی داخل اتاق بشه و گریه زاری کنه. همه را پشت در می کاشت.
    بی بی جون با آب و تاب گفت: من هم سراسیمه رفتم دنبال دو تا از زن های همسایه که دوست نزدیک مادرت بودند، آنها هم آمدند. سیده زهرا کمکی داشت که بچه را می شست و قنداق می کرد. حالا دیگه همه ی پسرها بیرون توی یک اتاق شش متری که تودرتو با اتاق زائو بود جمع شده و سر و صدا راه انداخته بودند و شرط بندی می کردند. بازی شان گرفته بود. انگار می خوستند قلک پولشان را بشکنند. فاطمه که ده سال بیشتر نداشت هرچه به این پسرها تشر می زد، حرفش خریدار نداشت تا اینکه آقا همه را کرد زیر پتو و گفت: فقط باید صدای نفستون شنیده بشه!
    سکوت، تمام این اتاق شش متری را پر کرده بود. صدای ناله ی مادر را میشنیدم اما طاقت توی اتاق ماندن را نداشتم. می خواستم آقا و فاطمه را آرام کنم که دلواپس نباشند.
    درد مادرت تمامی نداشت کم کم ترس وجودم را گرفت. آدم ها در لحظه ی ترس خیلی به خدا نزدیک تر می شوند.
    اصلا این ترس است که به یاد ادم ها می آورد همه چیز دست خداست. اذان صبح نزدیک می شد. وقت هایی که آدم می ترسه تاریکی شب بیشتر آزارش میده. حس می کردم مادرت با مرگ فاصله ای نداره و فقط باید دعا کنم. نزدیک اذان بود . سجاده ام را پهن کردم. به درگاه خدا التماس می کردم که دخترم زودتر از این درد خلاصی پیدا کنه و فارغ بشه. به حضرت معصومه خیلی اعتقاد داشتم. صدایش زدم، قسمش دادم. نذر کردم و گفتم: یا حضرت معصومه! دخترم زودتر فارغ بشه، اگر بچه ش دختر بود کنیز تو می شه و اسم تو رو روش میذارم تا تمام عمر صحن و حیاطت رو جارو بزنه.
    بچه ها خودشان را به خواب زده بودند. کریم سرش را از زیر پتو بیرون آورد و با شوخ طبعی گفت: بی بی! خواهرمون هنوز نیومده جارو دستش دادی؟
    رحمان که بانمک تر از همه و لبش پر از خنده بود، گفت: بی بی از خودت مایه بذار.
    شوخی های بچه ها از دلواپسی های من کم نمی کرد. باید مادر باشی تا بفهمی مادر یعنی چی؟ صدای ناله های مادرت که بلندتر شد بچه ها دیگه مزه نمی ریختند و سربه سرم نمی گذاشتند. سلمان دوساله و محمد چهار ساله زار زار گریه می کردند. آقا همچنان دست به دعا بود و عرق می ریخت و هرلحظه رنگ به رنگ می شد و خیره به من نگاه می کرد و با اصرار می گفت: بی بی چرا نمیری سری بزنی، خبری بیاری، کاری کنی شاید نیاز به کمک داشته باشد

    ادامه دارد…..

    1503974052431704320_7940.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 10:10:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت