سالار زینب حسین جان
جانم حسین ع







 << < اردیبهشت 1403 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سالار زینب


جانم حسین ع




جستجو






آمار


  • امروز: 93
  • دیروز: 159
  • 7 روز قبل: 645
  • 1 ماه قبل: 4149
  • کل بازدیدها: 173090



  • رتبه



     
      قسمت دوم - من زنده ام ...

    #قسمت_دوم
    #فصل_اول
    #کودکی

    از هر خانه ده ، دوازده بچه ی قد و نیم قد بیرون می زد. هرکس همبازی هم سن و سال خودش را پیدا می کرد. از حیاط خودمان دوستم زری را صدا می زدم با لکنت زبانی که داشت بریده بریده بله را به من می رساند.
    همیشه یکی از همسایه ها یا زاییده بود یا شیر می داد و این موضوع باعث شده بود مادرهایی که به
    اندازه ی کافی شیر نداشتند یا مریض بودند، بچه ها را به خانه ی آن یکی همسایه بسپارند تا چند روزی شیر بخورند. با این حساب همیشه تعدادی خواهر و برادر رضاعی هم داشتیم. مثلا برادرم علی که دنیا آمد مادرم مریض بود. من علی را قنداق پیچ می بردم پیش ننه مجید تا با دخترش فاطمه که هم سن اون بود شیر بخورد.
    مادرم الهه ی مهر و سنبل صبر و استقامت بود. او به تمام معنا ابهت و جذبه ی مادرانه داشت و با خشم و عشق مادری می کرد. او از طایفه ی سربداران باشتین سبزوار و زنی مدبر بود اما سن و سال بچه ها را با تقویم به یاد نمی آورد. تقویم آن روزها تقویم طبیعی بود. تولد ها، مرگ ها، زندگی ها و همه چیز هماهنگ و همراه با طبیعت بود. مهم نبود چه روزی از ماه به دنیا آمده ایم. از یک تا سی فقط اعداد بی اعتباری بودند. اما وقتی تاریخ تولد ما با تغیرات طبیعت هماهنگ می شد عمر ما هم برکت پیدا می کرد.
    مادر سن همه ی ما را بر اساس وقت رویش خرما و خارک و دیری می شمرد و مزه مزه می کرد.
    مثلا همه ما می دانستیم تولد من وقت خرما خوران بوده و تولد احمد خرما بر درخت بوده و علی هنگامی که خارک می خوردیم و مریم هنگام خرما پزان به دنیا آمده. این تقویم کاملا درست بود و ما حتی وقتی بزرگ شده بودیم برای اینکه بدانیم کی متولد شده ایم نمی پرسیدیم تاریخ تولد من کی است؟ فقط می پرسیدیم :موقع تولد من حال و روز و مزه خرما چطور بود؟
    آفتاب سوزان و هوای شرجی و گرمای پنجاه درجه، همه ی ما را یک شکل و یک رنگ کرده بود. همه ی خاله ها و عموها و بچه هایشان یک شکل بودند. تنها پدرم رنگ دیگری داشت. بابا، بور و سفید و چشم هایش رنگی بود. من هنوز فکر میکنم قشنگ ترین چشم های دنیا چشمان بابای من بود که حتی آفتاب هم نتوانسته بود رنگ چشم هایش را بگیرد. مادرم می گفت: وقتی نوبت ما رسید، انگار استغفرالله خدا مداد رنگی اش تموم شد و فقط قلم سیاهش به ما رسیده بود، اما این آفتاب و گرما که برای کسی رنگ و رو نمی گذاشت.
    بر اساس قانونی که پدرم وضع کرده بود همه ی پسرها در یک اتاق و من، فاطمه ، مادرم و بچه ی آخر تا دوسال که شیرخوار بودند در اتاق دیگر می خوابیدیم. با همه ی فشردگی و بی جایی، بزرگ ترین اتاق ما مهمان خانه بود که خالی و تمیز و اتو کشیده ، آماده مهمان نوازی بود.
    روزهای ما وقتی قشنگ تر بود که بی بی و آقاجون هم مهمان ما می شدند. به قدری ذوق زده می شدیم که از سر ظهر،آب شط را می انداختیم توی حیاط تا سوز آفتاب را بگیرد و شب همه دور بی بی حلقه بزنیم و به قصه های او گوش بدهیم. بی بی مثل همه ی بی بی های دنیا با عصاره ی عشق و مجبتی که در صدایش بود برایمان قصه می گفت. قصه های بی بی شبهای دراز را کوتاه و دنیای بی رنگ بزرگ ترها را برایم زیبا و دیدنی می کرد.
    وقتی بی بی قصه میگفت سروته دنیا به هم دوخته و کوچک می شد تا دنیای به این بزرگی توی چشم های کوچک من جا بشه و خوابم ببره. فاصله ی سنی آقاجون و بی بی خیلی زیاد بود. اوایل فکر می کردم آقاجون ، آقاجون بی بی هم هست. چون او هم قصه گوی خوبی بود. به گمانم اصلا آقاجون به بی بی قصه یاد داده بود اما شور و حرارت بی بی در قصه گفتن خیلی بیشتر بود. قصه های آقا جون بیشتر به درد بزرگ تر ها می خورد. قصه های او از نفت و جنگ و قحطی و گرسنگی و آب پمپوز و … بود اما قصه ی دلخواه من قصه ی دختر دریا بود; دختری که در یک بندر، کنار ساحل زندگی می کرد، دختری که اشک می ریخت و اشک هایش تبدیل به مروارید می شد. مردم بندر با جمع کردن دانه های مروارید و فروش آنها زندگی می کردند، تا اینکه آن بندر با سرعتی باورنکردنی یکی از بندرهای بزرگ و آباد جهان شد. مردم شاد و خندان زندگی می کردند اما دخترک همیشه گریه می کرد و کسی نمیدانست چرا. دلم برای دخترک می سوخت. همیشه فکر میکردم چرا آن دختر باید گریه کند؟ شاید پدر و مادرش را از دست داده یا شاید گم شده. از این فکر تنم می لرزید. چقدر از گم شدن دختر دریا دلم می سوخت اما به هر حال اگر او گم نمی شد و گریه نمی کرد مردم بندر خوشبخت نمی شدند و این قسمت خوب ماجرا بود که دخترک را قهرامان من و قصه اش را برایم دلخواه و خواستنی کرده بود.
    داستان های بی بی زیاد بود دختر شاه پریان و جن و پری، ماه پیشونی، هفت برادر، مرشد و خارکن، شاه و گدا، پنج انگشتی و بهترین قصه ی بی بی دختر پرده رو بود. بعضی وقت ها بی بی قبل از اینکه قصه اش را به آخر برساند، وسط ماجرا خوابش می برد و بین خواب و بیداری از قصه بیرون می رفت و از حلیم فردا صبح و زیرشلواری آقاجون و آب سقاخانه که باید

    1503934027431704320_7940.jpg

    موضوعات: خانواده
    [سه شنبه 1396-06-07] [ 10:10:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      قسمت اول - من زنده ام ...

    به نام خدا
    #قسمت_اول
    #فصل_اول
    #کودکی

    به روزهای دور نگاه میکنم، به اولین لحظات حرکت قطار زندگی از مبدا کودکی ام .قطاری که در هر پیچ بارش سنگین تر می شود. باری پر از خاطره ،لبخند،گریه ،درد ،شادی، عشق و عشق و عشق.
    امروز در پس روزهای رفته، در جست و جوی کودکی ام ،آبادان را در ذهن مرور می کنم و در کوچه های شهر زیر آفتاب داغ که قدم می زنم ،گونه هایم سرخ و پیشانی ام عرق کرده و تب دار می شود.
    طعم خاطرات کودکی ام به طعم خرما می ماند، دلپذیر و شیرین. قطار زندگی را به عقب بر می گردانم تا به اولین واگن آن برسم.به واگن بچگی هایم.
    هنوز صدای خنده ی بچه ها به گوش می رسد. می دوم تا گمشده هایم را پیدا کنم. چقدر در این سالها همه چیز عوض شده است. من به دنبال روزهای پنجاه سال پیش هستم. تنها نیم قرن از آن خاطرات گذشته اما گویی، قرن ها با امروز فاصله داد. از پنجره ی واگن ، در میان خانه های شهر جست و جو می کنم. آهان! خانه ام را پیدا کردم. آنجاست،
    بین خانه های یک شکل و یک اندازه ی محله ی کارگری پیروزآباد. خانه ها را گویی انگشتان کودکی ناز پرورده که شهر آرمانی اش را به تصویر کشیده نقاشی کرده است. شانزده خانه، شانزده خانواده ی محله ی پیروز آباد. کوچه بیست و سه ، پلاک یک. یک خانه صد متری سر نبش کوچه که اصطلاحا به آن می گفتیم کواترها، و همه سهم ما از دنیا همین صد متر بود. آن روزها فکر می کردم دنیا همین آبادان و محله ی خودمان است. همه چیز در همین خانه خلاصه می شد. خانه ی ما آبادانی ها ، کوچک اما شلوغ بود . من و دو خواهر و هشت برادرم، کریم، فاطمه، رحیم، رحمان، محمد، سلمان، احمد، علی، حمید و مریم. فاصله ی سنی ما حدودا یک سال و سه ماه بود ، سبزینه هایی بودیم که از دامن پر مهر مادر بر دیوارهای این خانه ی کوچک قد کشیده بودیم. به این گردان کوچک عبدالله هم اضافه شده بود. عبدالله دوست و هم کلاس برادرم کریم بود که به دلیل دور بودن مدرسه از خانه شان با ما زندگی می کرد.
    همه ی خانه ها دو در داشتند، یکی در ورودی که از کوچه وارد آن می شدیم و دیگری در پشتی که مشرف به باغ بود. باغ ها روبه روی شانزده خانه ی دیگر قرار داشتند که کوچه ی بعدی را شکل می دادند. داخل هر خانه دو باغ بود، یکی داخل حیاط که هر کسی به فراخور سلیقه اش در آن درخت و گل و چمن می کاشت. دیگری باغ پشتی بود که بعد ازطارمه شروع می شد، خانه ها با دیوارهای کوتاه از هم جدا شده بود و این دیوارهای کوتاه مرز همسایگی را به فامیلی و خویشاوندی تبدیل کرده بود. مردهای همسایه همه عمو و زن های همسایه همه خاله بودند. وقتی پیر می شدیم می فهمیدیم که این همه عمو و خاله ، واقعی نیستند . بین باغ ها دیواری نبود . خانه ها را درختان شمشاد با گل های سفید ریز همیشه بهار از هم جدا می کردند. اگر به این گلها دست می زدی ، دستت مثل زهر مار تلخ می شد.
    توی این باغ ها درختی پر گل به نام خرزهره بود با گل هایی بی اندازه تلخ. مادرم می گفت : گول قشنگی کسی یا چیزی را نخورید. بعضی ها مثل گل خرزهره قشنگ هستند اما با ده من عسل هم
    نمی شود آنها را بخوری. درخت دیگری هم بود با گل های قرمز و درشت مخملی که از وسط آن یک پرچم بلند مثل زبان آدمیزاد آویزان بود. نمی دانم چرا این درخت و گل زیبا را زبان مادرشوهر می گفتند. خلاصه ی کلام، ما توی این کوچه باغ ها به دنیا آمدیم، پا گرفتیم و قد کشیدیم. همه چیز توی محله تعریف شده بود، از مسجد و منبر و مدرسه گرفته تا مغازه و سینما و باشگاه. خانه ما نزدیک مسجد مهدی موعود بود و از درخانه ، گلدسته های مسجد را می شد دید و از همه مهم تر در همسایگی آرامگاه سید عباس بودیم.
    هر خانه سه اتاق داشت. در هر اتاق یه فرش شش متری و توی اتاق بزرگ تر یعنی در مهمان خانه که نظم و انضباط مخصوص به خودش را داشت، یک فرش دوازده متری پهن بود.
    در این خانه های کوچک و محقر چهارده آدم قد و نیم قد زندگی می کردیم. همه ی خانواده ها عیالوار بودند. اصلا هرکه عیالوارتر بود اسم و رسم بهتر و بیشتری داشت. خیلی وقت ها فامیل های پدری ام از هندیجان و ماهشهر برای ادامه ی تحصیل یا درمان به منزل ما می آمدند.
    آن روزها در آبادان مادران را ننه و پدران را آقا صدا می کردند. البته ننه ی تنها نه. در واقع مادر به اسم پسر بزرگ تر شناخته می شد. مثلا مادر من ننه کریم بود. آن روزگار، روزگار ننه ها بود. بعضی هاشان صاحب علم و معرفت بودند و داروی عطاری تجویز می کردند و شفا می دادند. مثلا به بیچاره ننه ماهرخ بعد از هفت بچه می گفتند ((عاقر شده و دیگر دامنش سبز نمی شود)) سنبل الطیب می بستند تا بتواند هشتمین فرزندش را به دنیا بیاورد و ننه ((مه بس )) که دخترزا بود، دوای دردش زنجبیل بود، تا شاید زنجبیل افاقه کند و به جای شه گل و مه گل، حسن و حسین بیاورد.

    ادامه دارد….

    1503797237431704320_7940.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 10:09:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      تقریظ رهبری بر کتاب #من_زنده_ام ...

    ⚜?⚜?⚜?⚜?⚜?⚜?⚜

    تقریظ رهبری بر کتاب #من_زنده_ام

    بسم‌الله الرحمن الرحیم

    کتاب را با احساس دوگانه‌ی اندوه و افتخار و گاه از پشت پرده‌ی اشک،

    خواندم و بر آن صبرو همت و پاکی و صفا،

    و بر این هنرمندی در مجسّم کردن زیبائیها و زشتیها و رنجها وشادیها آفرین

    گفتم.
    گنجینه‌ی یادها و خاطره‌های مجاهدان و آزادگان، ذخیره‌ی عظیم وارزشمندی است که تاریخ را پربار و درسها و آموختنی‌ها را پرشمار میکند.

    خدمت بزرگی است آنها را از ذهنها و حافظه‌ها بیرون کشیدن ،
    و به قلم و هنر و نمایش سپردن.

    این نیز از نوشته‌هائی است که ترجمه‌اش لازم است.

    به چهار بانوی قهرمان این کتاب بویژه نویسنده و راوی هنرمند آن سلام میفرستم.

    92/7/5

    ⚜?⚜?⚜?⚜?⚜?⚜

    1503797194431704320_7940.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 10:09:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      رژیم مصرف رسانه , ...

    برای اینکه بتونیم توی فضای مجازی? مخاطب فعال باشیم اول باید رژیم مصرف رسانه ,?رو روی خودمون پیاده کنیم ,?


    رژیم مصرف رسانه , از پنج سوال و کلید شکل میگیره:
    1- چه کسی؟
    2- چه چیزی؟
    3- چه مقدار؟
    4- چه زمانی؟
    5- چه مکانی؟
    طبق این رژیم ,برای خودتون و اعضای خانواده رژیم رسانه بنویسید ,بسیار تاثیر داره ??

    موضوعات: خانواده
     [ 10:08:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      سواد رسانه ای ...

    هر خانواده باید یک میز تکنولوژی در مرکزی ترین نقطه خانه داشته باشد ,این میز تکنولوژی برای جا نهادن ابزار رسانه است ,اعم از کامپیوتر ,فلش ,موبایل ,وسایل بازی اینترنتی وسی دی و ………….. ? ? ? ⌨ ???????☎?????

    موضوعات: خانواده
     [ 08:49:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت