سالار زینب حسین جان
جانم حسین ع







 << < اردیبهشت 1403 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سالار زینب


جانم حسین ع




جستجو






آمار


  • امروز: 125
  • دیروز: 210
  • 7 روز قبل: 2267
  • 1 ماه قبل: 5795
  • کل بازدیدها: 177898



  • رتبه



     
      هر چه مےخواهم غمتـــــــــ را در دلم پنهانــ ڪنم ... ...

    هر چه مےخواهم
    غمتـــــــــ را
    در دلم پنهانــ ڪنم …

    سینه مےگوید
    کہ من تنگ آمدم
    فــریـاد ڪن …

    #سبک_زندگی_شهدا
    #سبک_زندگی_چادرانه


    1497469417425609836_99279.jpg

    موضوعات: انقلاب
    [دوشنبه 1396-03-29] [ 08:59:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      بعضی آدمها دنیارو زیبامیکنند ...

    ✍️?
    بعضی آدمها دنیارو زیبامیکنند
    آدمایی که هروقت ازشون بپرسی چطوری؟
    میگن با تو حاااالم عاااالیه!!!???
    وقتی بهشون زنگ میزنی وبیدارشون میکنی !
    میگن بیداربودم !
    یا میگن خوب شد زنگ زدی…???
    وقتی میبینن یه گنجشک داره رو زمین غذا میخوره راهشون روکج میکنن که اون نپره…
    اگه یخم بزنن،دستتو ول نمیکنن بزارن تو جیبشون…

    آدم هایی که با صد تا غصه ???تو دلشون بازم صبورانه پای درد دلات می شینن !
    همینها هستند که دنیارا جای بهتری میکنند
    آدمهایی وقتی تصادفی چشم در چشمشان میشوی، فقط لبخند میزنن

    دوستهایی که بدون مناسبت کادو??? میخرند و میگویند این شال پشت ویترین انگارمال توبود…
    یا گاهی دفتر یادداشتی، کتابی…
    آدمهایی که از سرچهارراه، نرگس ???نوبرانه میخرندو باگل میروند خانه,???
    آدمهای پیامکهای آخرشب،
    که یادشان نمیرودگاهی قبل ازخواب؛
    به دوستانشان یادآوری کنندکه چه عزیزند…???
    آدمهای پیامکهای پُرمهر بی بهانه،
    حتی اگربا آنها بدخلقی و بیحوصلگی کرده باشی…

    کسانیکه غم هیچکس راتاب نمیاورند و تو رابه خاطرخودت میخواهند.
    آدم هایى که پیششان میتوانى لبریز از خودت باشى


    زندگیتون پر از این
    آدم های امن قشنگ
    و دوست هاى عزیز و دوست داشتنی❤️❤️❤️

    1497470969k_pic_3945a1f4-a470-47ed-85df-cbe5f1d11b3a.jpg

    موضوعات: انقلاب
     [ 08:58:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      مرحوم علامه سیدمحمد حسین طهرانی درکتاب ارزشمند معادشناسی از استادشان مرحوم علامه طباطبائی نقل میکنند ...

    #بسیارزیباست

    مرحوم علامه سیدمحمد حسین طهرانی درکتاب ارزشمند معادشناسی از استادشان مرحوم علامه طباطبائی نقل میکنند که:

    در کربلا واعظی بود به نام سیدجواد که ساکن کربلا بود ولی در ایام محرم و عزا برای تبلیغ به نواحی و روستاهای دوردست میرفت نماز جماعت میخواند و مسائل شرعی میگفت و سپس به کربلا برمیگشت. (او میگفت): یکبار گذرم افتاد به روستائی که همه اهالی آن سنی مذهب بودند و در آنجا برخورد کردم با پیرمردی محاسن سفید و نورانی و چون دیدم سنی است بااو از در صحبت و مذاکره وارد شدم ولی دیدم الآن نمیتوانم تشیع را به او بفهمانم چون این مرد ساده لوح و پاکدل چنان قلبش از محبت غاصبین خلافت سرشار است که آمادگی ندارد و شاید گفتن حقیقت مطلب به او نتیجه برعکس بدهد. تا اینکه یک روز برای اینکه راه مذاکره با او را باز کنم وبه تدریج ایمان در دل او پیدا شده و شیعه گردد از او پرسیدم:شیخ شما کیست؟(عربها به بزرگ و رئیس قبیله شیخ میگویند) پیرمرد در پاسخ گفت:شیخ ما یک مرد قدرتمندی است که چندین خان ضیافت دارد. چقدر گوسفند دارد. چقدر شتر دارد. چهارهزار نفر تیر انداز دارد. چقدر عشیره و قبیله دارد… من گفتم: به به از شیخ شما چقدر مرد متمکن و قدرتمندی است! پیرمرد رو کرد به من و پرسید: شیخ شما کیست؟

    گفتم : شیخ ما یک آقائی است که هر کس هر حاجتی داشته باشد برآورده میکند.اگر در مشرق عالم باشی و او در مغرب عالم و گرفتاری و پریشانی پیش آید و او را صدا بزنی فورا به فریادت میرسد و رفع مشکل از تو میکند.پیرمرد گفت: به به عجب شیخی است شیخ خوب است اینگونه باشد. اسمش چیست؟ گفتم: شیخ علی. دیگر در این باره صحبتی نشد ولی احساس کردم پیرمرد از شیخ علی خیلی حوشش آمده و دائم در فکر سخن من است. دهه محرم تمام شد و به کربلا برگشتم و بعد از مدتی دوباره به آن روستا عزیمت کردم و ایندفعه با شور و علاقه فراوانی.با خود میگفتم:آنروز سنگ بنا را گذاشتم و نامی از شیخ علی بردم. ایندفعه بنا را تمام نموده و شیخ علی رابه طور کامل معرفی میکنم و پیرمرد روشن دل را با مقام مقدس ولایت امیرالمومنین(علیه السلام) آشنا میسازم. تا وارد روستا شدم سراغ او را گرفتم.گفتند:از دنیا رفته است! خیلی متاثر شدم و با خود گفتم:عجب پیرمردی به او دل بسته بودم که اورا با ولایت آشنا کنم. حیف که بدون ولایت از دنیا رفت.

    چون معلوم بود که اهل عناد و دشمنی نیست بلکه القائات و تیلیغات سوء او را از گرایش به ولایت محروم نموده است.

    به دیدن فرزندانش رفتم و پس از تسلیت تقاضا کردم که مرا سر قبر او ببرند. بالای قبر او گفتم:خدایا من به این پیرمرد امید داشتم.چرا او را از این دنیا بردی؟خیلی به آستانه تشیع نزدیک بود.افسوس که ناقص و محروم از دنیا رفت. از قبرستان که برگشتیم شب را در منزل همان پیرمرد استراحت کردم. وقتی خوابیدم در عالم رویا از دری وارد شدم دیدم یک دالان درازی است و در یکطرف آن نیمکتی است بلند که روی آن دو نفر نشسته اند و آن پیرمرد سنی نیز درمقابل آنهاست. پس از سلام و احوالپرسی دیدم در انتهای دالان دری است شیشه ای که از پشت آن باغی بزرگ دیده میشود. از پیرمرد پرسیدم:اینجا کجاست؟ گفت: اینجا عالم قبر و برزخ من است و باغ در انتهای دالان متعلق به من و قیامت من است .گفتم:چرا به باغت نمیروی؟ گفت:هنوز موقعش نرسیده.اول باید این دالان را طی کنم.گفتم:چرا طی نمیکنی؟گفت:این دونفر معلم من هستند.آمده اند تا مرا تعلیم ولایت کنند.وقتی ولایتم کامل شد می روم .سپس به من گفت:آقا سیدجواد گفتی و نگفتی! گفتی:شیخ ما چنین و چنان است ولی نگفتی که او علی بن ابیطالب(علیه السلام) است. به خدا قسم همین که صدایش زدم به فریادم رسید.پرسیدم:قضیه چیست؟ گفت:وقتی از دنیا رفتم و مرا دفن کردند نکیر و منکر به سراغم آمدند و از من سوال کردند که: «من ربک؟ ومن نبیک؟ ومن امامک؟» من دچار وحشت و اضطرابی شدید شدم و هرچه میخواستم پاسخ دهم زبانم نمیچرخید. با آنکه مسلمان بودم ولی نمیتوانستم نام خدا و پیغمبرم را برزبان جاری کنم. دور مرا احاطه کردند و میخواستند مرا عذاب کنند.من که به تمام معنا بیچاره شده بودم و میدیدم که هیچ راه گریز و فراری نیست ناگهان به یاد حرف تو افتادم که میگفتی: « ما یک شیخی داریم که اگر کسی گرفتار باشد و او را صدا زند هر جا باشد فورا حاضر میشود و از او رفع گرفتاری میکند) من هم فریاد زدم:ای علی به فریادم برس.

    فورا آقای بزرگواری حاضر شدند وبه آن دو مامور فرمودند:دست از این مرد بردارید.معاند نیست. او از دشمنان ما نیست. اینطور تربیت شده.

    حضرت آن دو را رد کردند و دستور دادند دو فرشته دیگر بیایند و عقائد مرا کامل کنند. این دو نفری که روی نیمکت نشسته اند همان دو هستند که به امر حضرت مرا تعلیم عقائد میکنند. وقتی عقائد من صحیح شد اجازه دارم این دالان را طی کنم و وارد آن باغ گردم.

    ?معاد شناسی/جلد3ص113

    موضوعات: انقلاب
     [ 08:58:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      عباس پاسخ داد: یعنى آنچه نباید بشود انجام شد. ...

    ماجرای سقیفه چیست ؟
    در خانه پیامبر ( صلى الله علیه و آله) صداى شیون بلند بود. فرزندان فاطمه ( علیها السلام) حسن و حسین و زینب و ام کلثوم (ع) مى‏گریستند، اما زهرا (ع) بیش از هر کس از غم این مصیبت مى‏سوخت. على ( علیه السلام) در حالى که اشک از چشمانش جارى بود به غسل و کفن پیامبر (ص) مشغول گردید. قطره‏هاى آب بر پیکر پاک پیامبر (ص) فرو مى‏غلطید و در آن سوى این ماتمکده، عده‏اى در سقیفه (1) گرد آمده بودند تا در مورد جانشین پیامبر (ص) تصمیم بگیرند. هنوز کار شستشوى پیامبر (ص) تمام نشده فریاد الله اکبر برخاست على به عباس فرمود: این تکبیر براى چیست؟

    عباس پاسخ داد: یعنى آنچه نباید بشود انجام شد. (2)

    دیرى نپایید جماعتى بسوى خانه فاطمه ( علیها السلام) به حرکت در آمدند از بیرون خانه صدایى بلند شد: بیرون بیایید وگرنه همه شما را آتش مى‏زنیم.

    خانه فاطمه ( علیها السلام) خانه وحى بود. خانه‏اى که پیامبر ( صلى الله علیه و آله) هرگاه مى‏خواست به آن وارد شود اجازه مى‏گرفت، جبرئیل بدون اجازه به درون آن خانه وارد نمى‏شد، اما با کمال تاسف پس از رحلت پیامبر (ص) خانه مورد هجوم واقع شد و اهل آن مورد اهانت و تهدید قرار گرفتند، این حادثه‏اى نیست که ساخته و پرداخته شیعه باشد زیرا قدیمترین و موثق‏ترین مورخان اهل سنت نظیر طبرى، ابن قتیبه دینورى، بلاذرى و ابن عبد ربه به نقل این واقعه پرداخته‏اند. هر چند هرگز قصد ما این نیست که با بیان این مطالب احساسات عده‏اى از برادران مسلمان خویش را نادیده انگاریم زیرا آنان که در گذر این حادثه بودند اکنون نزد خدایند و او بهترین داورست، لیکن ذکر بیطرفانه حقایق تاریخى امرى است که یک تاریخ نگار امانتدار از بیان آن ناچار است. بلاذرى ـ متوفاى 276 ه. و ابن عبدربه ـ متوفاى 328 ـ پیرامون این حادثه چنین مى‏نویسند:

    پس از ماجراى سقیفه عده‏اى بسوى خانه وحى براه افتادند در بیرون خانه عمر فریاد زد بیرون بیایید! بیرون بیایید و گرنه خانه را با اهلش آتش مى‏زنیم!

    فاطمه (ع) به در حجره رفت و در آنجا عمر را دید که آتشى در دست دارد.

    فاطمه (ع) فرمود: عمر مگر از خدا نمى‏ترسى چه شده است؟

    عمر پاسخ داد: باید على و بنى‏هاشم به مسجد بیایند و با خلیفه رسول الله بیعت کنند! فاطمه (ع) پاسخ داد کدام خلیفه؟ خلیفه رسول الله اکنون در کنار پیکر پیامبر (ص) نشسته است. عمر پاسخ داد: ابوبکر پیشواى مسلمین است. مردم در سقیفه با او بیعت کرده‏اند. بنى هاشم هم باید با او بیعت کنند. اگر هم نیایند خانه را با اهلش به آتش مى‏کشم مگر اینکه بیعت را بپذیرند.

    فاطمه (ع) فرمود: عمر آیا مى‏خواهى خانه ما را آتش بزنى؟

    و او گفت: بله. (3)

    طبرى ـ متوفاى 310 ه ـ که برخى او را پیشواى تاریخ نگاران اهل سنت مى‏دانند با همه احتیاطى که بطور معمول در نگاشتن چنین مطالبى دارد مى‏نویسد:

    عمر بسوى خانه على رفت. در آنجا گروهى از مهاجران و طلحه و زبیر گرد آمده بودند. صدا زد سوگند بخدا اگر براى بیعت با ابوبکر بیرون نیایید شما را آتش خواهم زد. زبیر با شمشیر از نیام برآمده بیرون جهید. اما پایش لغزید و با صورت به زمین خورد مردم بر سرش ریختند و او را گرفتند. (4)

    ابن قتیبه دینورى ـ متولد 213 و متوفاى 276 ـ ماجرا را چنین نوشته است: ابوبکر رضى الله عنه سراغ عده‏اى را که از بیعتش تخلف کرده و نزد على کرم الله وجهه گرد آمده بودند گرفت، سپس عمر را نزد آنان فرستاد. عمر بر در خانه آمد و اهل خانه را فراخواند اما آنان از خانه بیرون نیامدند. او مقدارى هیزم خواست و گفت: بخدایى که جان عمر بدست اوست بیرون مى‏آیید یا خانه را با آنکس که در اوست به آتش مى‏کشم! به او گفتند: اى اباحفص! فاطمه در خانه است؟ پاسخ داد: اگرچه او در خانه باشد. (5)

    شهرستانى در کتاب الملل و نحل از قول نظام یکى از علماى بزرگ معتزله ـ متوفاى 231 نقل مى‏کند: در روز بیعت به شکم فاطمه چنان ضربتى خورد که فرزندش (محسن) را سقط کرد. (6)

    در منابع شیعه ماجرا با صراحت بیشترى بیان شده است سلیم بن قیس هلالى ـ متوفاى 90 ه ـ . چنین مى‏نویسد: وقتى اهلبیت در پاسخ تهدیدها از خانه بیرون نیامدند درب خانه به آتش کشیده شد. فاطمه ( علیها السلام) پشت درب خانه آمد و در این ماجرا بین درب و دیوار قرار گرفت و بر او فشارى سخت وارد شد. قنفذ با تازیانه بر بازوى فاطمه ( علیها السلام) نواخت. (7) طبرى شیعى ـ متوفاى قرن 4 ـ مى‏نویسد: قنفذ با غلاف شمشیر به او زد محسن فاطمه (ع) سقط شد و بدان خاطر به بیمارى سختى دچار گشت. (8)

    پى‏نوشتها:

    .1 نگاه کنید به تصویر شماره .5

    .2 انساب الاشراف ص .582

    .3 انساب الاشراف ص 586 عقد الفرید ج 5 ص 12 و چاپ دیگر ج 2 ص .197

    .4 تاریخ طبرى 2 ص .443

    .5 الامامه و السیاسه ج 1 ص .19

    .6 الملل و النحل ج 1 ص .57

    .7 کتاب سلیم بن قیس ص .249

    .8 دلائل الامامه ص .45

    موضوعات: انقلاب
     [ 08:57:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      در کربلا اکثریت، موافق کشتن طفل شش ماهه بودن ؛ آیا حق با اکثریت بود؟! ...

    ? آقای رئیس جمهور؛ جهت اطلاعتون میگم؛ دموکراسی یعنی؛ رأی اکثریت … کربلا یعنی؛ ابطال دموکراسی …
    ♦️در کربلا اکثریت، موافق کشتن طفل شش ماهه بودن ؛ آیا حق با اکثریت بود؟!

    1497652461431837646_133763.jpg

    موضوعات: انقلاب
     [ 08:57:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت