سالار زینب حسین جان
جانم حسین ع







 << < اردیبهشت 1403 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سالار زینب


جانم حسین ع




جستجو






آمار


  • امروز: 3
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 707
  • 1 ماه قبل: 4155
  • کل بازدیدها: 173638



  • رتبه



     
      عشق از نوع زمینی... بین ماها رسم نیست ...

    عشق از نوع زمینی…
    بین ماها رسم نیست?
    بچه حزب اللهی ام☺️
    عشقم فدای ❤️زینب❤️ است…
    ?????

    1504103658814424954_158700.jpg

    موضوعات: اجتماعی, زنان, مدافعان حرم, خانواده
    [پنجشنبه 1396-06-09] [ 08:15:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      #قسمت_پنجم #فصل_اول #کودکی - من زنده ام ...

    ?من زنده ام?
    #قسمت_پنجم
    #فصل_اول
    #کودکی

    این رو نگهدار. زیر بالشش هم که چاقو و قیچی بذاری، جن ها ازش دور می شن. این نقاب برای نذر و حاجت و شفای بیمارا و نیازمندان است. هرکس نذر این بچه کرد یه تیکه از این نقاب رو بهش بدید. دیگه همه چیز برایم روشن شده بود. از همه ی خیالات و بافته هایم بیرون آمدم. به مادرت گفتم اسمش را بگذار معصومه و نذر کن که کنیز حضرت معصومه باشه و امانت دست تو. همین طور که بی بی قصه ی دختره پرده رو را می گفت، خواب از دور و برم دور می شد. با کنجکاوی از او پرسیدم: بی بی حالا اون دختره کجاست؟ حالا اون نقاب کجاست؟ بی بی می خندید و می گفت: حالا اون دختره کنار بی بی ش دراز کشیده و دست هاش رو دور گردن بی بی حلقه زده تا خوابش ببره اما خوابش نمی بره، نقابش هم پیش مادرش امانته.
    قصه ی دختر پرده رو قصه ی معصومه;اولین فصه ی زندگی من بود. از یادم نمی رود هیچ وقت; اولین شبی که بی بی این قصه را برایم تعریف کرد، خارش لثه های تهی شده از دندان های شیری و جوانه ی دندان های تازه روییده مرا آنقدر به خودش مشغول کرد که نفهمیدم چگونه شب به صبح رسید. صبح زود با صدای همبازی های همیشگی ام;منیژه و زری از خواب بیدار می شدم. زری با همه ی زیبایی اش لکنت زبان داشت و آبادانی ها طبق عادت به اون لقب اضافه کرده و زری گنگو صدایش می زدند. علت انتخاب او به عنوان یک دوست، زیبایی اش نبود بلکه همین لقب زشت بود. دوست داشتم زری باشد. دلم نمی خواست زری گنگو صدایش کنند.می خواستم همیشه کنارش باشم و مواظب باشم کسی مسخره اش نکند. زری عزیزم…
    من و زری و منیژه همیشه با هم بودیم.با دمپایی های لنگه به لنگه، شلوارهای وصله دار و پیراهن های گل باقالی و گیس های بافته شده ، دست در دست هم می پریدیم توی کوچه و می خواندیم: ما سه تا دختر خاله، میرویم خونه ی خاله، می خوریم گوشت و جگر ، می زنیم به همدیگر، هاپو، هاپولو هاپو.
    اگر چه همه ی همسایه ها خاله و عمو بودند اما بعضی ها رهگذر کوچه های ما بودند. یکی از رهگذرهای دائمی ننه بندانداز بود. ننه بند انداز ماهی یک بار می آمد زن های همسایه را توی یک اتاق دور هم جمع می کرد و آن ها را صفا میداد و خوشگل می کرد. حجب و حیا آنقدر بین زن ها زیاد بود که حتی نمی خواستند کسی بفهمد چه زمانی و چه کسی آن ها را اصلاح می کند. من که دیگر ننه بندانداز را خوب شناخته بودم و می دانستم خبر آمدنش همه ی همسایه ها را خوشحال می کند، به سرعت مادرم و بقیه ی همسایه را خبر می کردم. معمولا در خانه ی ما جمع نمی شدند و می رفتند منزل خاله توران که اهل و عیالشان کمتر بود و مرد نداشتند. اما یک روز که آقا سر کار بود بچه ها همه بیرون بودند اتفاقی همه ی همسایه ها منزل ما جمع شدند و من شدم نگهبان تا کسی خبردار نشه و داخل نیاد تا بفهمه اینها چه می کنند. هر چند وقت یکبار تلاش می کردم از لای در چیزی ببینم و چیزی بفهمم، اما هر بار که لای در را کمی باز می کردم صدای جیغ زن ها و پودر سفیداب بود که به هوا می رفت. کمی که گذشت کلید را در قفل چرخاندم و توی جیبم گذاشتم و رفتم سراغ بچه های کوچه. مادرم که می خواست از کنجکاوی های من در امان باشد بدون هیچ اعتراضی فقط سفارش کرد همان دور و بر باشم. هر گروه از بچه های توی کوچه به یک بازی مشغول بودند. لی لی بازی، هفت سنگ، بالا بلندی و گوشواره طلا. کمی آنطرف تر یک جوی بزرگ بود که به آن آب تندو می گفتیم. شرط بندی می کردیم که چه کسی می تواند از روی آب بپرد! احمد می گفت فقط خدا می تونه بپره.صفر سیاه می گفت: به جز خدا شاه هم می تونه بپره. جعفر دماغ می گفت: جعفر دماغ به جای شاه می پره. حالا دیگر نوبت پریدن بود، علی گاوی، جعفر دماغ، صفر سیاه و بهمن چول همگی پریدند. هرکس که می پرید یک پول سیاه می انداختند آن دست آب. کمی آنطرف تر می خواستم یواشکی تمرین کنم که به خدا نزدیکم یا به شاه. نمی خواستم پسرها متوجه تمرین کردنم بشوند. هی رفتم عقب و آمدم جلو و ایستادم. ترس، جرات را از من می گرفت و …
    ادامه دارد….

    1504120787431704320_7940.jpg

    موضوعات: شهادت, اجتماعی, زنان, خانواده
     [ 08:15:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      بشر امروز ...

    شهید آوینی:
    بشر امروز از تعقل فلسفی و تفکر می‌گریزد و روی به سرگرمی هایی میآورد که ذاتا مبرای از تفکر باشند: فوتبال، جک، پات، آتاری، سینما و تلویزیون و علی الخصوص کارتون!

    1504125280812314330_161898.jpg

    موضوعات: شهادت, بزرگان, اجتماعی, اخلاقی
     [ 08:14:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      شیخ بهایی مخترع نان سنگگ ...

    ☀️

    ?مخترع نان سنگگ چه کسی بود؟؟

    شاه عباس برای رفاه حال لشگریان خود که غالباً در سفر احتیاج به نان و خورش موقت و فوری داشتند و لازم بود به هر شهری می‌رسند نانواهایی باشند که بتوانند به قدر مصرف سربازان نان تهیه نمایند و غذایی باشد که خورش نان قرار دهند، درصدد چاره برآمد و حل این مشکل را از آیت الله العظمی #شیخ_بهایی که از دانشمندان ایران بود خواست.

    ?چون در سفر لشکریان مجبور به تهیه آرد از شهرهای مختلف بودند و آرد هر شهر با شهر دیگر از نظر نوع گندم آن تفاوت داشت باید طوری این نان پخته می‌شد که از هم وا نرود و قابل استفاده باشد.

    پس آرد آن مخلوطی از انواع آردها بوده و همچنین باید با سبوس گندم نیز برای سهولت در هضم مخلوط می‌شد.

    همین است که رنگ آن تیره بوده و به خاطر وجود انواع آرد قدرت چسبندگی آن کم است و باید حتما بصورتی که می‌بینید باید روی سنگ پهن شود تا نریزد.

    ?لذا شیخ بهایی نیز تنور سنگکی را ابداع نمود. این اختراع به قدری با دقت و هوشیاری طراحی و عملی شده که پس از گذشت چند صد سال هنوز به همان صورت اولیه پخته می شود و نانی که از تنور سنگکی بدست می‌آید، محبوب‌ترین نان ایرانی است. این است که شیخ بهایی از علما و دانشمندان قرن دهم هجری را باید مخترع نان سنگک و شکل تنور آن دانست.
    ******************

    1504125498434139133_143523.jpg

    موضوعات: بزرگان, اجتماعی, خانواده
     [ 08:14:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      زائـران عـرفــه بار سـفـر می بندند ...

    زائـران عـرفــه بار سـفـر می بندند
    بار من خورد زمین و‌ ز سفر جاماندم

    باز هم متن پیامی که"حلالم بکنید”
    باز هم مثل همیشه به نظر جاماندم…”

    1504149415435824887_3777.jpg

    موضوعات: اجتماعی, اهل بیت س
     [ 08:05:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت