سالار زینب حسین جان
جانم حسین ع







 << < اردیبهشت 1403 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سالار زینب


جانم حسین ع




جستجو






آمار


  • امروز: 83
  • دیروز: 159
  • 7 روز قبل: 645
  • 1 ماه قبل: 4149
  • کل بازدیدها: 173090



  • رتبه



     
      اللهم_الحفظ_قاعدنا_الامام_الخامنه_ای ...

    #پندانه

    #نافله بخوانید، #قرآن بخوانید، #نماز_اول_وقت بخوانید که این سه چیز برای طلبه واجب است. نمیخواهم بگویم که واجب شرعی است؛ واجب وظیفه‌ای و شغلی است. طلبه‌ای که با قرآن انس نداشته باشد، طلبه‌ای که اهل نافله نباشد، طلبه‌ای که نمازش را آخر وقت بگذارد، چیز مهمی را کسر دارد. 1372/10/26


    #آقامونه
    #اللهم_الحفظ_قاعدنا_الامام_الخامنه_ای?

    1505919649k_pic_2333475f-1046-42c9-9a6e-028784de9090.jpg

    موضوعات: خانواده
    [پنجشنبه 1396-06-30] [ 11:25:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      نماز با بلوز و شلوار ...

    نماز با بلوز و شلوار
    آیا نماز خواندن زن با بلوز و شلوار صحیح است؟
    نماز
    اگر خانمی با بلوز و شلوار نماز بخواند، در صورتی که جاهای لازم را بپوشاند، نمازش صحیح است. [1]
    توجه
    اگر زن بلوز و شلوار یا لباسی به تن کند که باعث جلب توجه نامحرم شودی یا به گونه ای باشد که برجستگی های بدن در آن پیدا و تحریک کننده باشد، باید بدن را بیش از آنچه برای نماز کافی است، با چادر یا مانتو مناسب بپوشاند و اگر نپوشاند، گناه کرده است؛ ولی نماز خواندن با آن لباس باطل نیست. [2]
    پی نوشت ها:
    [1]. امام، استفتائات، ج 1، احکام نماز، س 35؛ خامنه ای، سایت، استفتائات جدید و اجوبه الاستفتائات، با استفاده از س 437 و استفتا؛ بهجت، استفتائات، ج 2، س 1541 و وسیله النجاه، با استفاده از م 628 و استفتا.
    [2]. العروه الوثقی مع تعلیقات، ج 1، (فی الستر و الساتر)، با استفاده از م 5؛ امام، استفتائات، ج 3، (احکام حجاب)، س 27؛ بهجت: استفتا؛ خامنه ای، اجوبه الاستفتائات، س 1364 و 1367؛ سیستانی، سایت، (حجاب)؛ صافی، جامع الاحکام، ج 2، س 1694 و 1729؛ مکارم، استفتائات جدید، ج 2، س 153 و 156 و 1023.

    150589628816132912081502071471568311625313230249240.jpg

    موضوعات: خانواده
    [چهارشنبه 1396-06-29] [ 01:01:00 ب.ظ ]



     لینک ثابت

      بهترین همکار در بیان امام علی علیه‌السلام ...

    بهترین همکار در بیان امام علی علیه‌السلام
    امیرمؤمنان علی (علیه السلام) در عهدنامۀ مالک اشتر دربارۀ گزیده ترین مسئولان و همکاران چنین فرموده است :

    امیرمؤمنان علی (علیه السلام) در عهدنامۀ مالک اشتر دربارۀ گزیده ترین مسئولان و همکاران چنین فرموده است :
    «ثُمَّ لْیَکُنْ آثَرُهُمْ عِنْدَکَ أَقْوَلَهُمْ بِمُرِّ الْحَقِّ لَکَ، وَ أَقَلَّهُمْ مُسَاعَدَةً فِیمَا یَکُونُ مِنْکَ مِمَّا کَرِهَ اللّهُ لاَِوْلِیَائِهِ . »
    آن گاه باید گزیده ترِ آنان نزد تو کسى باشد که سخن تلخ و صریح حق را به تو بیش تر گوید، و در کارى که از تو سر مى زند و از جمله کارهایى باشد که خدا آن را براى دوستان خود نمى پسندد، از همگان کم تر تو را یارى کند.

    همکار مطلوب کسى نیست که بله قربان گو، مطیع و سازشکار باشد، بلکه اشخاص رک گو، مستقل و راست کردار که به تصمیم هاى غلط و اقدامات نادرست و خلاف مصالح اجتماعى و سازمانى تن نمى دهند، مطلوب ترین همکاران اند.

    امیرمؤمنان على (علیه السلام) گزیده ترین مسئولان و همکاران را کسانى معرفى کرده است که سخن حق را، هرچند تلخ، بیش از هرکس بیان کنند، و آن جا که مسئولى به سوى تصمیم و اقدامى نادرست پیش مى رود، کم ترین همراهى را با او بنمایند، و در تصمیم و کار نادرست همراهى نکنند .
    از منظر امام على (علیه السلام) گزیده ترین همکاران در مدیریت هاى ارشد و کلیدى، کسانى اند که دو ویژگى داشته باشند: رک گویى؛ و ناهمراهى در نادرستى.
    همکار مطلوب کسى نیست که بله قربان گو، مطیع و سازشکار باشد، بلکه اشخاص رک گو، مستقل و راست کردار که به تصمیم هاى غلط و اقدامات نادرست و خلاف مصالح اجتماعى و سازمانى تن نمى دهند، مطلوب ترین همکاران اند.
    چنین کسان خیرخواهانِ مردم و سازمان، و بهترین یاور براى زمامداران و مدیران اند. ، چنان که در بیانی در غررالحکم این طور وارد شده است :
    «إِنَّمَا یُحِبُّکَ مَنْ لاَ یَتَمَلَّقُکَ، وَ یُثْنِی عَلَیْکَ مَنْ لاَ یُسْمِعُکَ.»
    کسى تو را به درستى دوست مى دارد که به تو تملّق نگوید؛ و کسى در حقیقت ثناى تو گفته است که سخنان خوشایند بى اساس به گوشت نرساند.
    خداوند به ما توفیق فهم درست عهدنامۀ مالک اشتر و بهره گرفتن از آن در میدان عمل را عنایت کند . إن شاء اللهمنبع:

    15058866221.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 10:33:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      قسمت_چهاردهم -من زنده ام ...

    ?من زنده ام?

    #قسمت_چهاردهم

    راستش بیشتر کتک خوردیم چون غافلگیر شده بودیم. احمد که فکر می کرد پشت یک کامیون نشسته، متوجه دعوا نشده بود و با سرعت کالسکه را می راند اما یکی از آنها یک سنگ برداشت و سر احمد را نشانه گرفت. یکباره احمد متوجه شد ما دو تا خونین و مالین گوشه ای افتاده ایم و آنها هم به سمت خودش می دوند. چند نفری افتادند به جان احمد و آخر کار کفش و کیف ما را هم به عنوان کالای تزئینی برداشتند و رفتند . من فیلم های گانگستری را دیده بودم. اما آن صحنه از آن فیلم ها دیدنی تر بود. آن روز به چشم دیدم که چطور چند بچه می توانند راهزن شوند. کاروان کوچک ما با تنها وسیله نقلیه مان که کالسکه ی حمید بود مورد دستبرد واقع شد. یکی از آنها کالسکه را از دست احمد کشید و فرار کرد. حمید توی کالسکه بود و ما با همه ی درماندگی می دویدیم تا اورا پس بگیریم. گرچه خیلی از ما دور شده بودند و امیدی نداشتیم که به آنها برسیم اما چیزی نگذشت که حمید را مثل یک بقچه از کالسکه بلند کرده و روی زمین پرت کردند و با کالسکه ای که سبک تر شده بود با سرعت هرچه تمام تر دویدند و دور شدند. آنها کالسکه را میخواستند، حمید به دردشان نمی خورد. از اینکه حمید را رها کردند خوشحال شدیم. او را در بغل گرفتم و با لباسهای پاره و خاکی در حالی که از بینی و دهان علی خون می آمد و لب من هم شکافته بود به سمت خانه ی آبجی فاطمه دویدیم.
    فاطمه و عبدالله با دیدن قیافه ی ما چهارتا وحشت زده شدند. عبدالله به سرعت ما را به بیمارستان رساند. سر احمد و لب من چند بخیه خورد و سه تا از دندان های شیری علی هم افتاد. سر و صورتمان را شست و شو دادیم و به خانه برگشتیم. با تلخی تاثیر این خاطره در روحم به استقبال مقطع دیگری از زندگی ام رفتم.
    #فصل_دوم
    #نوجوانی
    بعد از اتمام دبستان ، وارد دوره ی تازه ای از زندگی ام شده بودم. در آستانه ی ورود به دوران ناشناخته ای که باید آرام آرام با کودکی هایم خداحافظی می کردم. مادرها زوردتر از هر کسی تغییرات روحی و جسمی دخترانشان را می بینند و می فهمند و حس می کنند. از اینرو، مادرم برای بزرگ شدن و قد کشیدن من تلاش می کرد تا زودتر مرا با الگوهای زنانه آشنا کند. اصرار داشت روزهای بلند تابستان به کاری و هنری مشغول باشم. به همین جهت من و زری و مادرم به ارایشگاه نغمه خانم رفتیم. او یکی از اتاق های خانه اش را به آرایشگاه تبدیل کرده بود. مادرم ما را به نغمه خانم سپرد و قرار شد آرایشگری را چنان یاد بگیریم که دیگه نیازی به ننه بندانداز نباشد. نغمه خانم می بایست درطول تابستان هفته ای سه روز و هر روز دو ساعت تمام فنون آرایشگری را به من و زری آموزش دهد. جلسه ی اول کارآموزی من و زری با آموزش مقدمات آرایشگری آغاز شد اما برای من و زری که وارد یک دنیای جدید شده بودیم همه ی شکل ها و حرف ها عجیب و جذاب بود. در آرایشگاه نغمه خانم کسی بیکار نبود. شاگردهای نغمه خانم هر کدام به کاری مشغول و مشتری ها نیز هر کدام درگیر بزک کردن خودشان بودند. یکی مو صاف می کرد، آن یکی مو فر می کرد. خلاصه هیچ کس زشت از در خانه ی نغمه خانم بیرون نمی رفت. مثل شعبده بازها که یک دستمال داخل کلاه میانداختد و یک خرگوش بیرون می آوردند، آدم هایی که وارد می شدند با یک رنگ و چهره می آمدند و موقع رفتن به یک شکل دیگر از خانه ی نغمه خانم خارج می شدن، همه قشنگ و راضی بیرون می رفتند. هنوز نیم ساعت به پایان کلاس آرایشگری مانده بود که در آرایشگاه محکم کوبیده شد; طوری که نغمه خانم با ترس و عصبانیت از جا پرید و در حالی که رنگ بر چهره اش نمانده بود گفت: اوه چه خبرده، مگه سر آوردین؟ مگه این خونه صاحب نداره؟ در حالی که زیر لب غرولند می کرد برای باز کردن در به بیرون رفت. در که باز شد فریاد رحیم و رحمان و محمد را شنیدم که با داد و فریاد به نغمه خانم می گفتند: حالا هنر قحطه که هنوز پا نگرفته بیاد فوت و فن بزک کردنو یاد بگیره؟ با شنیدن صدای آنها ، موهای تنم سیخ شد.

    ادامه دارد…

    1505215664431704320_7940.jpg

    موضوعات: خانواده
    [چهارشنبه 1396-06-22] [ 08:43:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      قسمت_سیزدهم--من زنده ام ...

    ?من زنده ام?

    #قسمت_سیزدهم

    بعد از اینکه حالش بهتر و کمی روبه راه شد از آنجا که با کارکنان بیمارستان ایاغ شده بود، دیگر از بیمارستان جدا نشد. بیمارستان محل کار و خانه ی دومش شده بود. انگار زمانی که بیمارستان بود کارکنان بیمارستان برایش حکم خانواده اش را پیدا کرده بودند. گاهی صندلی اش را جلوی در ورودی بیمارستان می گذاشت و برای کارکنان شعر حافظ و مولانا می خواند و گاهی هم مشغول کاشتن گل و آبیاری درختان و گیاهان بیمارستان بود. ما هم از کنار بیمارستان که رد می شدیم برایش دست تکان می دادیم. آقا به بچه ها گفته بود وقت مدرسه کسی سر کار نرود اما تابستان هرکس می خواهد می تواند برود کار کند و خرج زمستانش را در بیاورد. رحمان با آن همه تنبیه غیر منصفانه مثل خروس جنگی شده بود و با همه کشتی می گرفت. استعداد بی نظیری در شعر و ادبیات داشت. بعد از سیکل( نهم دبیرستان) وارد رشته ی ادبیات شد. با هر نوع شعری آشنا بود. شعر قدیم و شعرهای مقبول خودش، بند تنبونی و نوحه. صدای خوبی هم داشت و حنجره طلایی فامیل و محله بود. همه نوغ شعری می خواند . با هر سازی هم آواز بود. آنقدر صدایش گرم بود که گاهی در مراسم عزا از خودش شعر و قافیه در می آورد و همه را می گریاند. در جشن ها مجلس دار می شد و همه را می خنداند. اصلا چشم هاش حس و حال خاصی داشت. در ایام عاشورا که همیشه در خانه ی بی بی روضه ی امام حسین برپا بود. یادم می آید یکی از شب های دهه ی عاشورا که نوحه خوان دیر کرده بود، مردم منتظر بودند و بی بی هم شدیدا کلافه شده بود میکروفن بیکار یک گوشه افتاده بود، یک باره دیدیم رحمان پشت میکروفن دم گرفته و با سوز و گداز دشتی می خواند:
    ابن سعد لیئم افتاد تو حلیم
    یزید آمد درش آورد
    نشاندش رو گلیم…
    مردم هم گرم و محکم به سینه می زدند و با او هم صدا شده بودند. هیچکس متوجه نشد رحمان شعر این ملودی سوزناک را فی البداهه از خودش ساخته. تا مداح بیاید کلی مجلس را گرم کرده بود ولی آقا که متوجه نوحه ی پرت و پلای رحمان شد، به خاطر این مجلس گرمی و این نوع نوحه سرایی به شدت با او برخورد کرد. سال بعد، پس از تلخی هایی که آن سال برای خانواده ی ما داشت، عروسی فاطمه شور و شوق عجیبی در خانه ایجاد کرد. حال و هوای خانه عوض شد عبدالله همکلاسی و دوست کریم داماد خانواده ی ما شد. تا زمانی که آنها ازدواج نکرده بودند حس نمی کردم عبدالله برادرم نیست; چون همیشه با ما زندگی می کرد و در غم و شادی هایمان شریک بود. فضای پر شور و نشاط عروسی توانست چهره های مغموم و در هم رفته ی خانواده را باز کند. اگرچه اختلاف سنی من و فاطمه ده سال بود اما به او انس داشتم و این عروسی برایم به معنای فراق و جدایی از فاطمه بود. بعد از عروسی آنها برای این فراق راه حلی یافتیم; من و احمد و علی هر روز از راه مدرسه به منزل خواهرم می رفتیم و فاطمه با بیسکویت و چای شیرین مثل همیشه خستگی و تنهایی ما را می تکاند.
    آقا برای حمید که دوسالش بود کالسکه خریده بود. هنوز بعضی مادرها بچهایشان را در ننو می گذاشتند و خانواده ها آنقدر پرجمعیت بودند که مادرها نیازی به بردن بچه هایشان به بیرون از خانه نداشتند. همیشه کسی بود که از بچه نگهداری کند; تازه اگر در خانه هم کسی نبود آنقدر محله پر از خاله بود که هیچ نوزادی تنها نمی ماند. به محض اینکه بچه نوپا می شد و راه می رفت دیگه نیازی به دایه نداشت.آن زمان کالسکه یک کالای مدرن بود که حالا وارد خانه ی ما شده بود; کالایی که برای ما در ردیف اسباب بازی ها قرار داشت. یک روز تصمیم گرفتیم حمید را توی کالسکه بگذاریم و با احمد و علی، چهار نفری میمهان آبجی فاطمه شویم. روپوش مدرسه را عوض کردیم و لباس میهمانی پوشیدیم و کالسکه را راه انداختیم. برای اینکه مدت بیشتری کالسکه دستمان باشد مسیرمان را عوض کردیم و از راه نخلستان رفتیم. کالسکه را نوبتی می راندیم. بعضی وقت ها دنده چهار میزدیم. و یادمان می رفت حمید داخل کالسکه است. ناگهان در حالی که احمد کالسکه را می راند; چند تا از بچه های نخلستان، پا برهنه ، با چوب و چماق به ما حمله ور شدند. من و علی را از پشت گرفتند و سخت زدند. ما هم کتک می خوردیم و هم کتک می زدیم اما زور آنها بیشتر از ما بود.
    ادامه دارد…

    1505214658431704320_7940.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 08:43:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت