سالار زینب حسین جان
جانم حسین ع







 << < فروردین 1403 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31




سالار زینب


جانم حسین ع




جستجو






آمار


  • امروز: 131
  • دیروز: 144
  • 7 روز قبل: 1055
  • 1 ماه قبل: 4403
  • کل بازدیدها: 170093



  • رتبه



     
      خوش آمدی محسن جان خوش آمدی قهرمان ...

    خوش آمدی محسن جان
    خوش آمدی قهرمان

    1504209860434313673_74303.jpg

    موضوعات: خانواده
    [شنبه 1396-06-11] [ 07:58:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      قسمت_ششم-من زنده ام ...

    ?من زنده ام?

    #قسمت_ششم

    دوباره بر می گشتم. زری، خدیجه،و منیژه و مهناز هم اضافه شده بودند. خدیجه و منیژه تماشاچی بودند و ما را تشویق می کردند. بعضی وقت ها هو می کشیدند و بعضی وقت ها هورا. توی همین صداها و بازی ها، صدای پسرها می آمد که می گفتند پسرا شیرن مثل شمشیرنف دخترا موشن مثل خرگوشن)) هیچ چیز نمی توانست بیشتر از این به من زور و قدرت بدهد. با سرعت شروع کردم به دویدن، آب تندو به آن بزرگی برایم کوچک شده بود اما هرچه نزدیک تر می شدم بزرگ و بزرگ تر می شد. پاهای کودکانه ام قدرت پریدن نداشتند اما برای اینکه به صفر سیاه و جعفر دماغ که دخترها را مسخره می کردند ثابت کنم می تونم، به جای پریدن به پرواز درآمدم و در همان حال صدای جلنگه ای به گوشم رسید که مرا به یاد مادرم و ننه بندانداز و در قفل شده انداخت. سراسیمه برگشتم. وقتی به در خانه رسیدم مادرم و همسایه ها و ننه بندانداز هنوز بودند. به در اتاق که رسیدم محض دلخوشی جیب هایم را گشتم. خیلی دلم می خواست کلید توی جیبم باشداما جیبم خالی بود. صدای مادرم را می شنیدم که با عصبانیت فریاد میزد: مصی کجایی؟ اگه دستم بهت برسه! در رو باز کن. کجا رفته بودی؟ دو ساعته همه رو کاشتی اینجا، مردم کارو زندگی دارن.
    نمی توانستم بگویم چه شده و کلید کجاست. بازی های شاهانه کار دستم داده بود. تنها چیزی که می تونستم به مادرم بگم این بود که بروم کلید را بیاورم. شتابان برگشتم سراغ کلید را از آب تندو گرفتم. دلم می خواست بلند بلند گریه کنم اما پسرها هنوز داشتند بازی می کردند. نمی خواستم جلوی آنها کم بیاورم. من با بغضی که فرو می خوردم سعی می کردم خودم را آرام نشان دهم. دوباره برگشتم پشت در. علاوه بر مادرم صدای همسایه ها هم درامده بود. ننه بند انداز هم سخت نیازمند دست به آب شده بود. تنها چیزی که می توانست به من کمک کند این بود که شروع کنم به بلند بلند گریه کردن. با گریه و زاری گفتم: کلید را گم کرده ام. برگشتن بچه ها و مردهای خانه نزدیک شده بود. بالاخره مادرم راضی شد همسایه ها را خبر کنم. اول از همه شوهر صغری خانم که منقلی و شیره کش محل و دست و پا چلفتی بود آمد جلو و دسته ی در را تکان داد. مثل اینکه دست جادویی داشته باشد تعجب کرد که چرا در وا نمی شود. بی حال و مشنگ گفت: احتمالا این در قفله ! همه زدند زیر خنده و گفتند: کشف کردی اوسا؟ دمت گرم آقا خلیلی، درست فهمیدی; در قفله ، کلیدش هم گم شده. با شنیدن این حرف، با عصبانیت صغری خانم را صدا زد و پرسید : اینجا اومدی چه کار؟ میخواست همانجا دادگاه تشکیل بده. خدیجه و منیژه که مادرشان داخل اتاق بود شتابان به خانه رفتند و پدرشان را آوردند. شوهر سکینه خانم زور بازوی خوبی داشت اما قفل خانه های شرکت نفتی با زور بازو هم باز نمی شد. اکبر آقاکه قلدر محله بود و فقط از تکان های سبیل پر پشتش می شد فهمید حرف می زند و اگر زیر لب چیزی می گفت شنیده نمی شد، به حرف آمده بود و می گفت حالا همه تون رفتین این تو چه کار؟ چرا در رو روی خودتون قفل کردین؟ وقتی می گن زن ها یه تخته کم دارن دروغ نمیگن.
    از پسر بچه های کوچه گرفته تا مردهای بزرگ هر کسی یک چیزی توی این قفل فرو می کرد تا زبانه ی آن را عقب بکشد و کارگشا شود.بابای جعفر دماغ با چاقو، بابای علی کتل با پیچ گوشتی و بابای صفر سیاه با چنگال. اما تا آقا نیامد تلاش هیچ کس کارساز نبود. بالاخره به هر ضرب و زوری بود در برابر چشمان بیش از پنجاه تماشاچی در باز شد و زن های همسایه که وقتی ننه بندانداز می آمد، رو می گرفتند و مراقب بودند کسی آن ها را سفید آب زده و خوشگل نبیند، در منظر همه ی همسایه ها نمایان شدند. از آن روز به بعد زن های همسایه از در خانه ما که رد می شدند بیشتر رو می گرفتند و پای ننه بندانداز از خانه ما بریده شد. بعد از آن دیگه، هر وقت ننه بندانداز را تو کوچه می دیدم توی باغچه قایم می شدم. باغچه ی حیاطمان پر از گل و گیاه بود. هرکس به سلیقه خودش در باغچه ی حیاط خانه اش درخت میوه و گل و گیاه می کاشت تا شاید تیغ گرمای پنجاه درجه را قابل تحمل کند و سایه بانی در حیاط برای نشستن و عصرانه خوردن و خوابیدن شبانه فراهم کند.

    ادامه دارد…..

    1504209922431704320_7940.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 07:57:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      همه این متنو بخونند..... ...

    همه این متنو بخونند…..
    ✍یک پسر مذهبی تمایل زیادی به گفتگو با دختر مذهبی دارد و بالعکس…
    ?و مذهبی ها بدلیل #مقید بودن و #محدودیت داشتن، زجر بیشتری از #وابستگی ها میبرند و چون شمع، ذره ذره ی وجودشان از این وابستگی میسوزد…
    ?دلشان گیر یک پروفایل مربعی شکل دو در دو میشود…
    در رویاهایشان #فرشته ای میسازند از شخصیت هایی که پشت #آواتار ها مخفی شده است…
    و دلشان را گره میزنند به #چهرک ها و #پیام ها و #شکلک موجود در آنها…
    ?آری…
    این یک واقعیت است،
    واقعیتی تلخ از زندگی مدرن و ماشینی ما… و همه چیز از یک جرقه شروع میشود،
    سلامی، شکلکی یا هر چیز دیگر…
    ?فرقی نمیکند، شکلک لبخند باشد یا غم و غصه و گریه…
    ?مهم اینجاست،
    که شکلک ها #زنده اند،
    #حرف میزنند،
    #دلربایی میکنند و #دزد میشوند!!
    دزد یک دل و قلب،
    و قلب، حرم خداست #القلبُ.حَرَمُ.الله…
    ?انسانها تصویر سازی میکنند،
    از یک لبخند ساده برای خودشان زیباترین تصاویر را میسازند آنگونه که باب میل شان است… در #قیامت ، اعمالی را در #کارنامه عمل مان میبینم و شگفت زده از خداوند سوال میکنیم خداوندا اینها دیگر چیست؟!ما که مرتکب چنین اعمالی نشدیم!!
    ?و آنجاست که #جوانانی را نشان میدهند که ما #دزد #دلهایشان بوده ایم،
    #دزد خلوتشان،
    و #دزد اوقات و افکارشان
    ?دلی که میبایست حرم امن الهی میبود و ما به ناحق #تصرف کردیم،
    خلوتی که میبایست با خدای خود می داشتند و ما از آنها دزدیدیم،
    و اوقاتی که باید به #عبادت سپری میشد و فکری که به #قیامت و #آفرینش و #خالق مشغول میشد و ما درگیر خودمان کردیم!!
    ?دل بردن از نامحرم به عمدجرم است،
    جرمی که خدا نمیبخشد،
    جرمی که حق الناس است، و اگر حق الله را هم ضایع کند، نارٌ علی نار میشود…
    ?بیایید کمی مراعات کنیم،
    کمی عاقلانه تر رفتار کنیم،
    و در استفاده از کلمات و شکلک ها کمی دقت مان را بالاتر ببریم
    ?وخوشا بحال آنان که دلشان دزدیده میشود و در عطش دلبستگی میسوزند ،اما صبر میکنند و صبر میکنند و صبر..
    ?*من مات من العشق، فقد مات شهیدا*

    1504238791k_pic_fcd96545-2bf6-4735-9fcd-ba38af362a58.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 07:56:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      اِلهی و رَبّی مَن لی غَیرُک ...

    ?درویشی تنگدست
    به درِ خانه توانگری رفت
    و گفت:

    شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی،
    من نیز درویشم.

    خواجه گفت:
    من نذر کوران کرده ام .
    تو کور نیستی!

    پس درویش تاملی کرد و
    گفت:
    ای خواجه !
    کور حقیقی منم که
    درگاه خدای کریم را گذاشته
    به در خانه چون تو به گدائی آمده ام.

    این را بگفت و
    روانه شد.


    اِلهی و رَبّی مَن لی غَیرُک

    “عید سعید قربان”
    بر همه ی سائلان آستانِ جانان
    مبارکباد.

    یاباسَطَ الیَدَین خُذ بِیَدی
    ای دَستگیر
    دستم بگیر
    ?
    ♻️
    ♻️♻️

    موضوعات: خانواده
     [ 07:56:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      به اینا میگن ((مرد)) ...

    ✖️مردای واقعی نه موهای رنگ کرده دارن…?
    نه ابروهای برداشته…?
    ✖️نه شال میندازن دور گردنشون..?
    ✖️نه موهاشونو سیخ میکنن…
    ✖️نه کلمه هایی مثل :عجیجم و عجقم بلدن…?
    ✖️نه شلوار لی پاره میپوشن..
    ✖️نه حرفای رکیک میزنن..?
    ✖️نه با دیدن هر دختری دلشون غیژ میره…?
    ✖️نه وقتی به به دختری سلام میدن تو صورتش زل میزنن..?
    ✖️نه وقتی سوار تاکسی میشن خودشونو ول میکنن..
    ✖️نه گردنبند میندازن ..
    ✖️نه گوشواره…
    ✓مردای واقعی موهای رنگ خودشونو دارن..?
    ✓همون سگرمه های تو هم که وقتی خانومش و میبینه از هم باز میشن…?
    ✓شال نمیندازن بلکه موقع تنهایی…اون دسته رفیقشه که دور گردنش میفته…?
    ✓هیچ وقت جلوی خانومش حرف رکیک نمیزنه…
    ✓هر دختری که از جلوش رد میشه تنها چیزی که میبینه آسفالت روی خیابونه…
    ✓وقتی سوار تاکسی میشه به تنها چیزی که نگاه میکنه فضای بیرونه و نه به چیزی که چسبیده در تاکسی..?
    ✓اینجور مردا تنها چیزی که استفاده میکنن حلقشونه ??…
    ?به اینا میگن ((مرد))?

    موضوعات: خانواده
     [ 07:56:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت