│سیره شھید?│
یکیشان با آفتـابه آب می ریخت ،
آن یکی سرش را می شست.
– بهت میگم کم کم بریز … ?!
– خیلی خب ، حالا چرا این قدر میگی?؟
- می ترسم آب آفتابه تموم بشه …☹️ !
– خب بشه میرم یه آفتابه دیگه آب میارم …?!
رفته بود برایش آب بیاورد
که من بهش گفتم :
” خوبه دیـگه !
حالا فرمـانده لشکر باید بیان
سر شمـا رو بشورن .. ! “
گفت :
” چی میگی ..? ؟ حالـت خوبه .. ?؟ “
گفتم :
” مگه نشناختیش? .. ؟ “
گفت : ” نـه? .. “
گفتـم :
” بـاکـری بود … فرمانده لشـکرت … “
موضوعات: انقلاب
[یکشنبه 1396-03-07] [ 12:15:00 ب.ظ ]