‍ ?عاشقـانه اے بہ سبـڪ شهـدا?

#استقبال…
.
بعد از شنیدن خبر شهادتش…
غسل کردم و…
لباس سفید و روسری سفیدی که…
واسه استقبال عشقم خریده بودم،سرم کردم…
هر شهیدی که قرار باشه از سوریه بیارنش…
حداقل سه روز طول میکشه…
ولی صادق چهارم اردیبهشت شهید شد و…
پنجم اردیبهشت آوردنش تبریز و…
ششم اردیبهشت هم…
پیکرش از دید ما پنهون شد و رفت زیر خاک…?
تا لحظه موعود برسه…
دل تو دلم نبود…
دلم میخواست زود برسم فرودگاه…
اون لحظه یاد حرف صادقم افتادم که گفت…
جمعه میای استقبالم…مطمئن باش…
از مسئولین خواهش کردیم که پیکر نفسمو بیارن خونه…
ولی چون ازدحام جمعیت زیاد بود…
بردنش گلزار شهدا و10 شب آوردنش خونه…
خواستیم که در تابوتو باز کنن…
باز کردن ولی درشو طوری نگه داشتن که نبینم…
اعتراض کردم…
گفتن…
میخوایم صورتشو باز کنیم…
ولی متوجه شدم که دارن با پنبه چهره‌ شو میپوشونن…
صادقم کاملاً آماده م کرده بود…
تا حدی که حتی…
منتظر یه مشت خاکستر تو تابوتش بودم…
باز کردن ولی…
اجازه ندادن زیاد ببینیمش…
گفتن…
باید زود ببریمش سردخونه و بردنش…
تحمل نداشتم …
اصرار کردم که بذارن برم اونجا ببینمش…
رو تخت سردخونه…
یه جوری بود که راحت بغلش کردم و…❤
صورتشو دیدم…
صادق که میرفت مأموریت…
من مژه‌‌هاشو میشمردم و میگفتم…
“مراقب باش یکیش هم کم نشه و…
صادقم میخندید…
ولی تو سردخونه…
دیدم که یه ترکش ریز پلکشو بوسیده بود و…
چند تایی از مژه‌‌هاش با پوست افتاده بود و…
جای گردی ترکش خالی بود…?
همسرم…?
جنوب منطقه حلب…
با اصابت بیشترین تعداد ترکش به پشت سرش…?
همزمان با شهادت بی‌بی دو عالم…
به آرزوش رسیده بود…

(#همسر_شهید_صادق_عدالت_اکبری)

1504371528434224193_101962.jpg

موضوعات: خانواده
[دوشنبه 1396-06-13] [ 02:15:00 ب.ظ ]