‍ │سیره شھید?│


یه روز که خانواده ی اش خونه نبودن ،
پسرش رو با خودش آورده بود سر کار.

اسـم پسـرش??محـمد مهـدی بـود.

حاج احمد از صبح که اومد ،رفت توی
جلسه و محمدمهدی رو پیش من گذاشت.

برا جلســـه مـــوز? خـــریده بودیــم.
بعد از جلسه یه مقدار موز اضافه اومد.

دیـــدم محـمــــد مــهـــدی از
صـــبح هیــچـــی نــخــورده.
واســه همین یه موز? بهش دادم.

همــون لحــظــه حـــاج احـــمــد
کارم داشت و منــو صـــدا کــرد؛

وارد اتـــاق حــــاجـــی ڪــه شـــدم ،
محمد مهدی هم پشت سرم داخل شد.

حاج احمد تا موز رو دست پسرش دید ،
چهـــره اش بر افــروخـــته? شـــد!
تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش!
با صدای بلند گفت: کی به شما
گفته به پســـــر من موز بدین?؟

گفتــم : حــاجـــی! ایـن بـچــه از
صـــبح تا الان هیــچی نخــورده?.

یه مـوز ڪه بیشـتر بهش ندادیم ،
تازه اونم از ســـهم خــودم بوده.

نذاشــت حــرفــم تمـــوم بشــــه؛
دست کرد جیبش ، یه مقدار پول?
بهـــم داد و گـفـــت:

همین الان میری یه کیلو موز? میخری ،
مـــیــذاری جــای ایــن یــه مــوزی
ڪـــه پســــرم خــــورده …


#شهید_حاج_احمد_کاظمے?

1497782544430505311_165903.jpg

موضوعات: انقلاب
[دوشنبه 1396-03-29] [ 08:48:00 ق.ظ ]