مادربزرگ گفت: آقا جونت که به ماموریت میرفت،هرشب براش نامه مینوشتم که شب بخیر بگم.میدونستم نامه ام ممکنه8روز دیگه دستش برسه ولی باید هرشب بهش شب بخیر میگفتم!
نمیشد نگم!
دلم آروم نمیگرفت!
اینو گفت و به طرف رختخوابش رفت…زیرلب فاتحه ای خوند،اشک گوشه چشمش روپاک کرد و چشماشوبست.
هرشب قبل خواب فاتحه میخونه!
اگه نخونه دلش آروم‌نمیگیره!
باید شب بخیر بگه!

موضوعات: انقلاب
[سه شنبه 1396-04-20] [ 08:55:00 ق.ظ ]