نور چشمی #خدا شد

نامش محمد بود. چشم امید خانواده و عصای پیری پدر و مادر. همان ها که هر روز، قد کشیدنش را به تماشا نشستند تا او تکیه گاه روزهای سختی شان باشد. سنگ صبور غم هایشان. محمد بزرگ شد و برای آینده زندگی اش، لباس پاسداری را برگزید. نه به عنوان شغل که محمد عاشق سپاه بود. عاشق دفاع از وطن. اهل نکا بودند؛ اما ازدواج محمد و شغلش، سببی شد برای رفت و آمدهای مداوم او به کرج. سختی راه و مسیر تقریباً طولانی، محمد را ساکن کرج کرد. این دوری برای پدر و مادر سخت بود؛ اما به خاطر رفاه فرزندشان، دل تنگی هایشان را ندید می گرفتند. آن ها نمی دانستند که قرار است محمد به دنیای دیگر برود و این پرواز، او را برای همیشه از خانواده دور خواهد کرد.

پدرش که قلب داغ دارش هنوز باور ندارد محمد کنارش نیست، می گوید: «من بچه ها را با نان کارگری بزرگ کرده بودم. در همان روستا، کار کشاورزی می کردم و هرکاری از دستم برمی آمد، انجام می دادم تا آن چه بر سفره خانواده ام می گذارم، حلال باشد. حتی به خواست یکی از دوستان که به دنبال شاگردی مورد اعتماد می گشت، به مغازه اش رفتم و شاگرد مغازه شدم. می دانستم رزق حلال در عاقبت به خیری اعضای خانواده ام بسیار مؤثر خواهد بود.» چشم های پدر محمد در نبود محمد خیس است؛ اما سری بلند دارد، سر بلند پدر، نشان از افتخارآفرینی محمد است. محمدی که نان حلال پدر، وجودش را با آسمان پیوند زد.

می دانستم رزق حلال در عاقبت به خیری اعضای خانواده ام بسیار مؤثر خواهد بود.

محمد پدر شده بود. همسری موفق بود. یک پاسدار درست کار؛ اما همیشه حسرتی بزرگ روی قلبش سنگینی می کرد؛ حسرت نبودن در دوران دفاع مقدس. ارتباط خوب او با شهدا سبب می شد در تمام لحظات زندگی اش به یاد شهادت باشد و امان از روزهایی که ماجرای سوریه آغاز شد و برخی دوستان محمد راهی شدند. محمد دیگر آرام و قرار نداشت. می گفت: «ما عقب ماندیم و آن ها رفتند. ما گناه کاریم که ماندیم و سربار جامعه شدیم. ما که برای مملکت مان کاری نکردیم؛ اما شهادت شهید بیضایی، بیشترین تأثیر را روی محمد گذاشت. بعد از او دیگر دلی برای ماندن نداشت.

محمد حافظ قرآن بود. مهربان و خوش اخلاق. خادمی امام حسین (ع) سمتی بود که محمد به آن افتخار می کرد. در مراسم اباعبدالله (ع) با تمام وجود فعالیت می کرد. از غبارروبی هیئت تا پارچه زنی عزای امام حسین (ع) و نظافت سرویس های بهداشتی و شاید در همین هیئت ها و مراسم بود که توانست نور چشمی خدا شود. محمد ساک سفرش را بست، دل از پسر نه ساله و دختر دو ساله اش کند. همسرش را به حضرت زینب سپرد و از پدر و مادر حلالیت طلبید. همه می دانستند محمد می رود تا به آرزویش برسد.

شاید در همین هیئت ها و مراسم عزای امام حسین (ع) بود که توانست نور چشمی خدا شود

یکی از دوستان شهید درباره او می گوید: «محمد در عملیات ها در عراق، سوریه و لبنان، حرف برای گفتن داشت. یکی از نیروهایی بود که می توانست آن چنان پیشرفتی کند که مسئولیتی مهم در سپاه یا در اداره نظام داشته باشد؛ ولی رفت و یک نفر از یاران رهبری کم شد. او فرمانده بود. مربی سلاح، تخریب و تاکتیک. کاملا مسلط به زبان انگلیسی و عربی وفرمانده میدان قوی بود.

محمد معافی در 35 سالگی در شهر البوکمال، واقع در استان دیرالزور سوریه، در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) به دوستان شهیدش پیوست و قلب بی قرارش آرام گرفت.

منبع: نشریه خانه خوبان (114)، فاطمه دولتی

1561613190large_5d08c51ebe371.jpg

موضوعات: تبلیغ
[پنجشنبه 1398-04-06] [ 09:56:00 ق.ظ ]