سالار زینب حسین جان
جانم حسین ع







 << < شهریور 1396 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31




سالار زینب


جانم حسین ع




جستجو






آمار


  • امروز: 141
  • دیروز: 390
  • 7 روز قبل: 1822
  • 1 ماه قبل: 4625
  • کل بازدیدها: 175232



  • رتبه



     
      قسمت_چهاردهم -من زنده ام ...

    ?من زنده ام?

    #قسمت_چهاردهم

    راستش بیشتر کتک خوردیم چون غافلگیر شده بودیم. احمد که فکر می کرد پشت یک کامیون نشسته، متوجه دعوا نشده بود و با سرعت کالسکه را می راند اما یکی از آنها یک سنگ برداشت و سر احمد را نشانه گرفت. یکباره احمد متوجه شد ما دو تا خونین و مالین گوشه ای افتاده ایم و آنها هم به سمت خودش می دوند. چند نفری افتادند به جان احمد و آخر کار کفش و کیف ما را هم به عنوان کالای تزئینی برداشتند و رفتند . من فیلم های گانگستری را دیده بودم. اما آن صحنه از آن فیلم ها دیدنی تر بود. آن روز به چشم دیدم که چطور چند بچه می توانند راهزن شوند. کاروان کوچک ما با تنها وسیله نقلیه مان که کالسکه ی حمید بود مورد دستبرد واقع شد. یکی از آنها کالسکه را از دست احمد کشید و فرار کرد. حمید توی کالسکه بود و ما با همه ی درماندگی می دویدیم تا اورا پس بگیریم. گرچه خیلی از ما دور شده بودند و امیدی نداشتیم که به آنها برسیم اما چیزی نگذشت که حمید را مثل یک بقچه از کالسکه بلند کرده و روی زمین پرت کردند و با کالسکه ای که سبک تر شده بود با سرعت هرچه تمام تر دویدند و دور شدند. آنها کالسکه را میخواستند، حمید به دردشان نمی خورد. از اینکه حمید را رها کردند خوشحال شدیم. او را در بغل گرفتم و با لباسهای پاره و خاکی در حالی که از بینی و دهان علی خون می آمد و لب من هم شکافته بود به سمت خانه ی آبجی فاطمه دویدیم.
    فاطمه و عبدالله با دیدن قیافه ی ما چهارتا وحشت زده شدند. عبدالله به سرعت ما را به بیمارستان رساند. سر احمد و لب من چند بخیه خورد و سه تا از دندان های شیری علی هم افتاد. سر و صورتمان را شست و شو دادیم و به خانه برگشتیم. با تلخی تاثیر این خاطره در روحم به استقبال مقطع دیگری از زندگی ام رفتم.
    #فصل_دوم
    #نوجوانی
    بعد از اتمام دبستان ، وارد دوره ی تازه ای از زندگی ام شده بودم. در آستانه ی ورود به دوران ناشناخته ای که باید آرام آرام با کودکی هایم خداحافظی می کردم. مادرها زوردتر از هر کسی تغییرات روحی و جسمی دخترانشان را می بینند و می فهمند و حس می کنند. از اینرو، مادرم برای بزرگ شدن و قد کشیدن من تلاش می کرد تا زودتر مرا با الگوهای زنانه آشنا کند. اصرار داشت روزهای بلند تابستان به کاری و هنری مشغول باشم. به همین جهت من و زری و مادرم به ارایشگاه نغمه خانم رفتیم. او یکی از اتاق های خانه اش را به آرایشگاه تبدیل کرده بود. مادرم ما را به نغمه خانم سپرد و قرار شد آرایشگری را چنان یاد بگیریم که دیگه نیازی به ننه بندانداز نباشد. نغمه خانم می بایست درطول تابستان هفته ای سه روز و هر روز دو ساعت تمام فنون آرایشگری را به من و زری آموزش دهد. جلسه ی اول کارآموزی من و زری با آموزش مقدمات آرایشگری آغاز شد اما برای من و زری که وارد یک دنیای جدید شده بودیم همه ی شکل ها و حرف ها عجیب و جذاب بود. در آرایشگاه نغمه خانم کسی بیکار نبود. شاگردهای نغمه خانم هر کدام به کاری مشغول و مشتری ها نیز هر کدام درگیر بزک کردن خودشان بودند. یکی مو صاف می کرد، آن یکی مو فر می کرد. خلاصه هیچ کس زشت از در خانه ی نغمه خانم بیرون نمی رفت. مثل شعبده بازها که یک دستمال داخل کلاه میانداختد و یک خرگوش بیرون می آوردند، آدم هایی که وارد می شدند با یک رنگ و چهره می آمدند و موقع رفتن به یک شکل دیگر از خانه ی نغمه خانم خارج می شدن، همه قشنگ و راضی بیرون می رفتند. هنوز نیم ساعت به پایان کلاس آرایشگری مانده بود که در آرایشگاه محکم کوبیده شد; طوری که نغمه خانم با ترس و عصبانیت از جا پرید و در حالی که رنگ بر چهره اش نمانده بود گفت: اوه چه خبرده، مگه سر آوردین؟ مگه این خونه صاحب نداره؟ در حالی که زیر لب غرولند می کرد برای باز کردن در به بیرون رفت. در که باز شد فریاد رحیم و رحمان و محمد را شنیدم که با داد و فریاد به نغمه خانم می گفتند: حالا هنر قحطه که هنوز پا نگرفته بیاد فوت و فن بزک کردنو یاد بگیره؟ با شنیدن صدای آنها ، موهای تنم سیخ شد.

    ادامه دارد…

    1505215664431704320_7940.jpg

    موضوعات: خانواده
    [چهارشنبه 1396-06-22] [ 08:43:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      قسمت_سیزدهم--من زنده ام ...

    ?من زنده ام?

    #قسمت_سیزدهم

    بعد از اینکه حالش بهتر و کمی روبه راه شد از آنجا که با کارکنان بیمارستان ایاغ شده بود، دیگر از بیمارستان جدا نشد. بیمارستان محل کار و خانه ی دومش شده بود. انگار زمانی که بیمارستان بود کارکنان بیمارستان برایش حکم خانواده اش را پیدا کرده بودند. گاهی صندلی اش را جلوی در ورودی بیمارستان می گذاشت و برای کارکنان شعر حافظ و مولانا می خواند و گاهی هم مشغول کاشتن گل و آبیاری درختان و گیاهان بیمارستان بود. ما هم از کنار بیمارستان که رد می شدیم برایش دست تکان می دادیم. آقا به بچه ها گفته بود وقت مدرسه کسی سر کار نرود اما تابستان هرکس می خواهد می تواند برود کار کند و خرج زمستانش را در بیاورد. رحمان با آن همه تنبیه غیر منصفانه مثل خروس جنگی شده بود و با همه کشتی می گرفت. استعداد بی نظیری در شعر و ادبیات داشت. بعد از سیکل( نهم دبیرستان) وارد رشته ی ادبیات شد. با هر نوع شعری آشنا بود. شعر قدیم و شعرهای مقبول خودش، بند تنبونی و نوحه. صدای خوبی هم داشت و حنجره طلایی فامیل و محله بود. همه نوغ شعری می خواند . با هر سازی هم آواز بود. آنقدر صدایش گرم بود که گاهی در مراسم عزا از خودش شعر و قافیه در می آورد و همه را می گریاند. در جشن ها مجلس دار می شد و همه را می خنداند. اصلا چشم هاش حس و حال خاصی داشت. در ایام عاشورا که همیشه در خانه ی بی بی روضه ی امام حسین برپا بود. یادم می آید یکی از شب های دهه ی عاشورا که نوحه خوان دیر کرده بود، مردم منتظر بودند و بی بی هم شدیدا کلافه شده بود میکروفن بیکار یک گوشه افتاده بود، یک باره دیدیم رحمان پشت میکروفن دم گرفته و با سوز و گداز دشتی می خواند:
    ابن سعد لیئم افتاد تو حلیم
    یزید آمد درش آورد
    نشاندش رو گلیم…
    مردم هم گرم و محکم به سینه می زدند و با او هم صدا شده بودند. هیچکس متوجه نشد رحمان شعر این ملودی سوزناک را فی البداهه از خودش ساخته. تا مداح بیاید کلی مجلس را گرم کرده بود ولی آقا که متوجه نوحه ی پرت و پلای رحمان شد، به خاطر این مجلس گرمی و این نوع نوحه سرایی به شدت با او برخورد کرد. سال بعد، پس از تلخی هایی که آن سال برای خانواده ی ما داشت، عروسی فاطمه شور و شوق عجیبی در خانه ایجاد کرد. حال و هوای خانه عوض شد عبدالله همکلاسی و دوست کریم داماد خانواده ی ما شد. تا زمانی که آنها ازدواج نکرده بودند حس نمی کردم عبدالله برادرم نیست; چون همیشه با ما زندگی می کرد و در غم و شادی هایمان شریک بود. فضای پر شور و نشاط عروسی توانست چهره های مغموم و در هم رفته ی خانواده را باز کند. اگرچه اختلاف سنی من و فاطمه ده سال بود اما به او انس داشتم و این عروسی برایم به معنای فراق و جدایی از فاطمه بود. بعد از عروسی آنها برای این فراق راه حلی یافتیم; من و احمد و علی هر روز از راه مدرسه به منزل خواهرم می رفتیم و فاطمه با بیسکویت و چای شیرین مثل همیشه خستگی و تنهایی ما را می تکاند.
    آقا برای حمید که دوسالش بود کالسکه خریده بود. هنوز بعضی مادرها بچهایشان را در ننو می گذاشتند و خانواده ها آنقدر پرجمعیت بودند که مادرها نیازی به بردن بچه هایشان به بیرون از خانه نداشتند. همیشه کسی بود که از بچه نگهداری کند; تازه اگر در خانه هم کسی نبود آنقدر محله پر از خاله بود که هیچ نوزادی تنها نمی ماند. به محض اینکه بچه نوپا می شد و راه می رفت دیگه نیازی به دایه نداشت.آن زمان کالسکه یک کالای مدرن بود که حالا وارد خانه ی ما شده بود; کالایی که برای ما در ردیف اسباب بازی ها قرار داشت. یک روز تصمیم گرفتیم حمید را توی کالسکه بگذاریم و با احمد و علی، چهار نفری میمهان آبجی فاطمه شویم. روپوش مدرسه را عوض کردیم و لباس میهمانی پوشیدیم و کالسکه را راه انداختیم. برای اینکه مدت بیشتری کالسکه دستمان باشد مسیرمان را عوض کردیم و از راه نخلستان رفتیم. کالسکه را نوبتی می راندیم. بعضی وقت ها دنده چهار میزدیم. و یادمان می رفت حمید داخل کالسکه است. ناگهان در حالی که احمد کالسکه را می راند; چند تا از بچه های نخلستان، پا برهنه ، با چوب و چماق به ما حمله ور شدند. من و علی را از پشت گرفتند و سخت زدند. ما هم کتک می خوردیم و هم کتک می زدیم اما زور آنها بیشتر از ما بود.
    ادامه دارد…

    1505214658431704320_7940.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 08:43:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      قسمت_دوازدهم- من زنده ام ...

    ?من زنده ام?

    #قسمت_دوازدهم


    آن سال کریم و رحیم و آبجی فاطمه خیلی سعی کردند رحمان را پای درس و کتاب بنشانند تا به قول خودشان یک قطار تجدیدی را پشت سر بگذارد اما اصلا گوشش بدهکار نبود. آقا خوب حساب کلاس های درسمان را داشت. بچه ها نمی خواستند در غیاب او کسی درجا بزند. اما رحمان لای هیچ کتابی را باز نکرد و شهریور هم از راه رسیده بود. او حتی نمی پرسید الان چه ماه و روزی است و امتحان ها از کی شروع می شود. کریم که احسای مسئولیت بیشتری داشت تصمیم گرفت همه ی درس ها را جای رحمان امتحان بدهد ولی کسی در جریان این تصمیم نبود. فقط خودش و رحیم می دانستند و یک کمی هم من باخبر شده بودم. یک بار شنیدم که می گفت: (( ما که به جاش چک و لگد رو خوردیم ، خودش هم که اصلا آفتابی نشده که کسی بشناسدش، پس بسم ا…))
    شب قبل کریم و رحیم رفتند سید عباس و به تعداد تجدیدی هایش هفت شمع روشن کردند و نذر کردند بعد از هر امتحان، تا آخر امتحانات هر شب هفت شمع روشن کنند. همه چیز به خوبی پیش می رفت. کریم هر روز که می آمد خوشحال و سر حال می گفت عالی بود. رحمان هم شب ها خسته و درمانده از نانوایی می آمد و می خوابید و صبح زود دوباره سر کار می رفت و تقویم زمان را گم کرده بود.در غیاب پدر، رحمان مانده بود با مسئولیت خانه. از نظر عاطفی رحمان به پدر خیلی وابسته بود و ندیدن پدر برایش سخت. کریم هم می گفت: به روش نیارین تا ببینم کی از رو می ره و سراغ درس و کتاب رو می گیره.
    ما می خواهیم آقا ناراحت نشه. همه چیز خوب پیش می رفت تا آخر که امتحان جغرافیا بود. کریم می گفت: در جلسه روی صندلی نشسته بودم و منتظر توزیع برگه های امتحان بودم که یه هو دیدم رحمان از دور می آد. دم در ورودی اسم و فامیلش رو پرسیدن و اونو به سمت صندلی خودش هدایت کردن.آقای رحمتی که مدیر بود و من روز گرفتن کارنامه، یه چک و اردنگی ازش خورده بودم، مثل اینکه با قیافه ی من آشناتر بود. با رحمان اومد بالای سرم، دید من روی صندلی نشستم . از رحمان پرسید پسر اسمت چیه؟ جواب نداد. دوباره پرسید . مات و مبهوت به من نگاه کرد و بازم جواب نداد. از من پرسید اسمت چیه؟ گفتم : عبدالرحمان آباد. یک باره گوش رحمان رو گرفت و به بیرون پرت کرد. دست و پاش رو به میله ی وسط حیاط بستن. با ترکه ی نخل به دست و پاش می زدن و آقای رحمتی با صدای بلند می گفت: ای متقلب! می خواستی به جای عبدالرحمان آباد وارد جلسه ی امتحان بشی؟ تا اونجا که کتفش باز می شد ترکه رو بلند می کرد و رو تن و بدن رحمان پایین می آورد. بعد از کلی کتک کاری رحمان را به اداره ی آموزش و پرورش تحویل دادند. یکی از بستگان نزدیک ما آقای گنجه ای که از مسئولین آموزش و پرورش بود و خانواده ، کریم و رحمان را به خوبی می شناخت، وقتی موضوع را فهمید; چون می دانست کریم شاگرد زرنگ و درس خوان و رحمان بازیگوش و اهل کار و معاش است،برای رحمان به جرم اینکه می خواسته به جای کس دیگری وارد جلسه ی امتحان شود با یک فامیل جعلی و ساختگی پرونده سازی می کند و بعد هم پرونده به فراموشی سپرده می شود. رحمان آن سال با تلاش های کریم با معدل بالا قبول شد اما سال بعد درجا زد. با آمدن پاییز، آقا از بیمارستان مرخص شد و مدتی در منزل تحت مراقبت بود و حال و هوای خانه دوباره رونق گرفت. تا مدت ها ما می گفتیم و او می شنید. بعضی وقت ها ساکت می شد و در خودش فرو می رفت و بعضی وقت ها می خندید. به همین راضی بودیم. همین که آقا بود و او را می دیدم برایم کافی بود. دلم می خواست دوباره بلند می شد و می ایستاد تا دختر تو جیبی بابا از جیبش نخودچی کشمش بردارد. دوست داشتم دوباره بین گل های باغچه بایستد و گل ها را هرس کند.اما آقا بعد از اینکه من و احمد و علی برای آخرین بار جیب شلوارش را پاره کردیم، تا سال ها نتوانست سرپای خودش بایستد تا ما به جیب هایش حمله ور شویم.

    ادامه دارد…

    1505214423431704320_7940.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 08:42:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      گرگ ها و موریانه ها ...

    ⛔گرگ ها و موریانه ها

    وقتی گرگ حمله می کند،با صدای بلند حمله میکند؛و فرصتی برای واکنش دارید.
    (فرار یا مقاومت)

    اما وقتی موریانه هجوم می آورد،
    از همان ابتدا بی سر وصدا و تنها به جان محصولات می افتد.
    زمان میبرد تا به هدف برسد.

    ایستادن در برابر گرگ، شجاعت میخواهد؛
    دفع خطر موریانه بصیرت.

    بصیــــــــــرت

    #بصیرت، سواد نیست - بینش است.

    #بصیرت؛ یعنی اینکه بدانی ممکن است همسرِ پیامبر، در برابرِ راهِ پیامبر ایستاده باشد؛

    #بصیرت؛ یعنی اینکه نگاهت به “شخصیت” ها نباشد؛ بلکه همواره به “شاخص"ها چشم بدوزی؛

    #بصیرت؛ یعنی اینکه بدانی حتی مسجد، می تواند “مسجد ضِرار” باشد و پیامبر (صلی الله علیه و آله) آن را خراب کند و به زباله دانیِ شهر تبدیل نماید؛

    #بصیرت؛ یعنی اینکه قرآنِ روی نیزه تو را از قرآنِ ناطق، منحرف نکند؛

    #بصیرت؛ یعنی اینکه بتوانی شترِ همسرِ رسول خدا را “پی"کنی و همزمان، حرمت حریم رسول الله(صلی الله علیه و آله) را نگه داری؛

    #بصیرت؛ یعنی اینکه بدانی جانباز صفین می تواند قاتل حسین(علیه السلام)در کربلا باشد؛

    #بصیرت؛ یعنی اینکه بدانی در جنگ با فتنه نمی توانی آغازگر باشی اما تا ضربه نهایی، نباید از پا بنشینی؛

    #بصیرت؛ یعنی اینکه” مالک اشتر"ها را به تندروی و “ابوموسی اشعری” ها را به اعتدال، نشناسی؛

    #بصیرت; یعنی اینکه بدانی “معاویه"ها، به سست عنصرهای سپاهِ امیرالمومنین(علیه السلام) ” دل بسته اند؛

    #بصیرت یعنی اینکه بدانی تاریخ,تکرار می شود؛ نه با جزئیاتش؛ بلکه با
    خطوط کلی اش…

    موضوعات: خانواده
     [ 08:41:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      ‏تیتر اول فرهنگی "#صدای_آمریکا" : ...

    ?‏تیتر اول فرهنگی “#صدای_آمریکا” :

    ” با «جنت» آشنا شوید؛ عروسکی شبیه باربی که آموزش قرآن می‌دهد”

    ‼️ اینجا #اخرالزمان است …! تعجب نکنید ….!?

    1505214467434324161_80510.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 08:41:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      مقایسه ای تلخ از تعداد #بانک ها و تعداد #مساجد ما !! ...

    ? مقایسه ای تلخ از تعداد #بانک ها و تعداد #مساجد ما !!

    #تمدن #تمدن_اسلامی #هویت #ربا #پول

    1505271458435820039_39483.jpg

    موضوعات: خانواده
     [ 08:40:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت